گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ اجتماعی ایران
جلد دوم
.پذيرايي از ميهمانان‌



يكي از همراهان شرلي مي‌نويسد:
در ايران صندلي نيست و ما بر روي قالي نشستيم. من چون نمي‌توانستم به دوزانو نشينم، بر چهارزانو نشستم. سفير عثماني كه در مجلس حاضر بود به شاه اشاره كرد كه مردم انگليس معمولا بر صندلي مي‌نشينند و بر زمين نشستن براي ايشان دشوار است. شاه عباس بيدرنگ از جاي برخاست و به اتاق ديگر رفت و ميز كوچكي را كه بر آن بطريهاي شراب مي‌نهند، به‌وسيله غلام بچه‌اي از آنجا پيش ما آورد و دستور داد تا در روي آن قاليچه گلدوزي شده‌اي افكندند و به من امر كرد تا بر روي آن بنشينم، سپس شراب خواست و به سلامت من شراب نوشيد و گفت كه نعل كفش يك عيسوي را بر بزرگترين مردان عثماني ترجيح مي‌دهد. «346»

جانشينان شاه عباس‌
دوران سلطنت شاه عباس درخشانترين ايام حكومت صفوي است.
مورخان ايراني قرن هفدهم ميلادي (11 هجري) در تحسين و تكريم شخصيت شاه عباس غلو كرده وي را نمونه كامل مردمي و مردمداري مي‌شمارند. شكي نيست كه وي مردي جدي، بيباك، مصر و ثابت در تعقيب مشي سياسي خود بوده شخصا از تعصبات مذهبي عاري بود و به فنون و تمدن و فرهنگ مادي كشورهاي اروپايي علاقه فراوان ابراز مي‌داشت، ولي اگر در ارزشيابي شخص وي در تاريخ ايران زياده‌روي كنيم، نادرست خواهد بود.
خطمشي سياسي دولت او، نتيجه نفوذ مأموران عاليمقام كشوري ايراني
______________________________
(345). همان، ج 4، ص 59 به بعد (به اختصار).
(346). همان، ج 4، ص 239.
ص: 421
بود. موفقيتهاي نظامي دوران سلطنت وي بيشتر نتيجه ضعيف شدن حريفان دولت صفوي و اقدامات سرداران با استعدادي چون اللّه‌وردي خان ارمني الاصل و محمد خان بوده. شاه عباس اول سلطاني مستبد، هوسباز، بدگمان و بيرحم بود، وي امر داد تا صفي ميرزا، فرزند ارشد خود را، كه جواني لايق و مستعد بود بكشند زيرا از وجهه روزافزون او بيمناك شده بود. مدتي بعد، دو پسر خويش را كور كرد ولي پسر چهارم بموقع درگذشت. شاه عباس كه تمام پسران خود را از دست داده بود، سرير سلطنت را به نوه صغير خود، شاه صفي اول كه كودكي بي‌استعداد بود، سپرد.
از آن زمان در ميان صفويه رسم شد كه جوانان خانواده خويش را در حرم پرورش دهند و از مردم دور نگاه دارند و نازپرورده و بي‌اراده بار آورند تا خطري از وجود ايشان متوجه سلطان وقت نگردد، و در صورت كوچكترين بدگماني ديدگان آنان را ميل مي‌كشيدند و نابينايشان مي‌كردند. «347»
لاكهارت راجع به علل انحطاط سلسله صفويه چنين مي‌نويسد: «سلسله صفويه در زمان شاه عباس كبير (1587 تا 1629 م./ 996 تا 1038 ه.) به اوج قدرت خود رسيد، ولي هنگامي كه اين پادشاه درگذشت، دوره انحطاط آن آغاز شد. سر ژان شاردن نيم قرن بعد درباره اين واقعه چنين مي‌گويد: به محض اينكه اين پادشاه نيكوكار درگذشت، دوره ترقي ايران به پايان رسيد.» «348»
بيشك، اين نكته تا اندازه‌اي درست است ولي بايد آن را با مختصر تبديل و تغييري پذيرفت.
اگرچه شاه عباس عظمت و جلال اين كشور را به‌طور نماياني تجديد كرد، ولي در نتيجه بعضي از اعمال خود، تخم بدبختي را نيز كاشت.
چند سالي بعد از مرگ شاه عباس، دوره انحطاط چنان به كندي پيش رفت كه تقريبا نامحسوس بود ... قدرت و عقل او دوره صلحي در ايران برقرار ساخت و از حيث ترقي ظاهري اين كشور را به مقامي رسانيد كه تقريبا صد سال جانشينان او را از نتايج بيكفايتي آنها محفوظ داشت ... رضا قلي خان هدايت در دنباله كتاب روضة الصفاي ميرخواند، در آنجا كه سخن از انحطاط و انقراض سلسله صفويه به ميان مي‌آيد، پيشتر از هربرت اسپنسر واسوالد اشپنگلر اظهار داشت كه سلسله‌ها به افراد شباهت دارند، زيرا مراحلي را مي‌پيمايند كه مطابق كودكي، بلوغ، و كهولت در بشر است. به عقيده رضا قلي خان، عهد صفوي دوران كودكي را در زمان شاه اسماعيل اول و جانشينان بلافصل او گذرانيد و در زمان شاه عباس كبير به بلوغ رسيد، و دوران كهولت آن، بعدا پيش آمد. نويسنده مذكور نتيجه مي‌گيرد كه بعد از جلوس شاه سلطان حسين در سال 1694 م. (1106 ه.) علامات انحطاط بلكه انقراض سلسله صفويه هرروز بيشتر نمايان شد.
... پروفسور مينورسكي در مقدمه‌اي كه بر كتاب تذكرة الملوك نگاشته است، عوامل مهمي را كه به عقيده او باعث انقراض سلسله صفويه شد، از قرار ذيل مي‌داند:
______________________________
(347). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ج 2، ص 555 و 556.
(348). سفرنامه شاردن، پيشين، ج 3، ص 291.
ص: 422
1. از بين رفتن اساس حكومت روحانيان، كه شاه اسمعيل كشور خود را بر آن پايه استوار كرد و نبودن مرام مؤثر ديگري كه جاي آن را بگيرد.
2. مخالفت شديد ميان عناصر قديم و جديد در طبقات نظامي ايران.
3. به‌هم خوردن تعادل ميان «ممالك» و «خاصه» و افزايش بيجهت خاصه كه علاقه متصديان آن را نسبت به امري كه به آنها محول شده بود، تقليل داد.
4. (الف) نفوذ و تحريكات ملكه مادر و خواجه‌سرايان.
(ب) قساوت شاهزادگان كه در حرمسرا تربيت مي‌شدند و از دنياي خارج غافل مي‌ماندند.
غير از عواملي كه پروفسور مينورسكي نام مي‌برد، عدم رضايت عمومي از آخرين سلاطين سلسله صفويه، اهميت فراواني در شكست و تباهي اين سلسله دارد. پس از آنكه بنا به پيشنهاد «ساروتقي» شاه صفي «ممالك» را به «خاصه» تبديل كرد، فشار مأمورين شاه به مردم فزوني گرفت و باعث نارضايي و اعتراض مردم شد. اگرچه حكام ايالات كه بر «ممالك» فرمانروايي داشتند براي كسب ثروت مي‌كوشيدند ولي مثل پيشكاران خاصه به مردم فشار نمي‌آوردند.
شاردن مي‌نويسد: «به عقيده ايرانيها اين سياست غلط است، و مي‌گويند كه مباشران خاصه زالوهاي اشباع‌ناپذيري هستند كه مال رعيت را براي پر كردن خزانه شاهي مي‌گيرند و براي اين منظور به شكايات مردم ستمديده وقعي نمي‌گذارند، و مي‌گويند مخالف منفعت پادشاه است كه به شكايات مردم بپردازند؛ ولي در حقيقت به نفع خود اموال عمومي را غارت مي‌كنند. اين اشخاص ايالتي را كه زيرنظر دارند، مثل مملكت خود مي‌دانند، و هرچه در آنجا به‌دست مي‌آورند، خرج مي‌كنند و كارمندان فراوان و دربار انبوهي دارند ... همچنين مي‌گويند كه اين سياست جديد مملكت را فقير مي‌كند، زيرا پولي كه بايد در تمام كشور جريان داشته باشد به صندوق پادشاه ريخته مي‌شود.» «349» شاردن مي‌نويسد: «وقتي حاكمي در فارس حكومت مي‌كرد، حكومت او مثل سلطنت بود و شيراز زيبايي و ثروت و جمعيت پايتخت را داشت. در زمان تصدي مباشران خاصه جمعيت آن رو به نقصان گذاشت.» «350» «ترديدي نيست كه بسط «خاصه» در وضعيت كشور اثرات زيادي داشت و نه‌تنها اعتبار حكومت خاندان صفوي را از نظر مردم انداخت بلكه اشكالات مالي و نظامي به‌وجود آورد.» «351»
غير از عوامل اقتصادي و عدم رضايت عمومي، طرز تربيت شاهزادگان و ميگساري و خوشگذراني و بيخبري آنان از دنياي خارج و وضع عمومي مملكت، به بي‌اعتباري و شكست سلسله صفويه كمك كرد. به قول سر جان ملكم: «شاهزاده‌اي كه هرگز اجازه نداشت زندان خود (يعني حرمسرا) را تا وقت جلوس به تخت، ترك كند، احتمالا زن‌صفت و بيكفايت مي‌شد.» «352» و مسؤول اصلي اين روش ناپسند، شاه عباس كبير بود، زيرا اين پادشاه در اثر ترس و سوءظن،
______________________________
(349). همان، ج 5، ص 53- 252 (به اختصار).
(350). همان، ص 54- 253
(351). لارنس لاكهارت، انقراض سلسله صفويه، ترجمه اسماعيل دولتشاهي، ص 27 به بعد.
(352). همان، ص 29.
ص: 423
فرزند لايق خود، صفي ميرزا، را كشت و دو فرزند ديگر خود را كور كرد و بعد از او ديگر سلاطين صفوي كمابيش از روش او پيروي كردند. الوردي مي‌نويسد:
سلاطين صفوي با سلاطين عثماني يك اختلاف اساسي در رفتار نداشتند، همه خدا را مي‌پرستيدند و بندگان خدا را مي‌چاپيدند. فرق ميان آنان جز يك فرق ظاهري نبود؛ هردو سلسله همت خود را صرف ساختن مساجد و تزيين ديوارها و زراندود كردن گلدسته‌هاي آنها نمودند، اما از عدالت اجتماعي خبري و اثري نبود. «353»
«در دوره شاه عباس، به علت قدرت حكومت مركزي، قيامهاي محلي با شدت و بيرحمي خاموش مي‌شد. پس از مرگ وي، مردم گيلان در سال 1039 ه. از سنگيني بار مالياتها قيام كردند؛ نخست عده قليلي از اميران فئودال گيلان از مرگ شاه عباس براي احياي استقلال ديرين خود استفاده كردند و يكي از خوانين‌زادگان را به نام كالنجار سلطان به رهبري خود برگزيدند و به او لقب عادلشاه دادند. نخست مردم ناراضي در زير پرچم كالنجار گرد آمدند و عده آنها به سي هزار رسيد، ولي پس از چندي، روستاييان ناراضي علم استقلال برافراشتند و به كالنجار سلطان و ديگر امرا اعتنايي نكردند. وزير شاه صفي در گيلان به جنگ شورشيان برخاست، ولي شكست سختي خورد و فرار را بر قرار ترجيح داد. آنگاه مردم ناراضي، رشت و فومن و لاهيجان و ديگر شهرها را به تصرف خود درآوردند و در رشت انبارهاي دولتي را شكسته دويست خروار ابريشم خام را كه مأموران شاه بر سبيل ماليات گرفته بودند، بين خود تقسيم كردند. كالاهاي تجار مسكوي و فرنگي نيز ضبط گرديد. روستاييان و طرفداران آنها به علت نداشتن برنامه و تشكيلات صحيح، در برابر ساروخان طالش، كه از طرف شاه صفي اول مأمور قلع و قمع شورشيان بود، به تدريج شكست خوردند. فرزند يكي از فئودالها كه به شورشيان پيوسته بود، به آنان خيانت كرد و نقشه‌هاي آنان را به ساروخان داد. در نبرد كوچصفهان، قيام‌كنندگان با دادن 7870 كشته، شكست خوردند و با بازماندگان آنها به شدت و سختي رفتار شد. با اينكه شورش خاموش شد، بعضي از دستجات شورشي در جنگلها به جنگهاي چريكي ادامه دادند.
زيان خزانه شاهي و بزرگان به 300 هزار تومان بالغ گشت.» «354» شاه صفي برخلاف شاه عباس، پادشاهي نالايق، نازپرورده، بدگمان و بيرحم بود. وي بر اثر يك سوءظن بيمورد، امامقليخان، فاتح هرمز را كه به دولت شاه عباس خدمات فراوان كرده بود، كشت. وي بر ازبكان چيره شد ولي در سياست خارجي شكست خورد. جهانگير مغول كبير، قندهار را تصرف كرد؛ لشكريان مراد چهارم، پادشاه عثماني به ارمنستان و آذربايجان حمله كردند، همدان را ويران كردند و تبريز را سوزاندند و سرانجام بغداد را به تصرف خود درآوردند. در پيمان صلح 1049 ه. عراق عرب و بغداد در دست تركان باقي ماند. پس از صفي اول، فرزند 10 ساله او عباس دوم زمام امور را به دست گرفت (1077- 1052 ه.) وي در آغاز كار به علت صغر سن، تحت تأثير وزرا و درباريان خود بود؛ چون به حد رشد رسيد، قندهار را فتح كرد. در عهد اين پادشاه،
______________________________
(353). نقش وعاظ در اسلام، پيشين، ص 300.
(354). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ص 590 به بعد (به اختصار).
ص: 424
نخست مناسبات بازرگاني ايران و روسيه رو به وسعت نهاد ولي پس از چندي، در نتيجه دستبردي كه به كاروان شيروان زده شد، روابط ايران و روسيه به سردي گراييد و در سال 1075 ه.
در نتيجه هجوم قزاقان «استپان رازين» به كرانه‌هاي درياي خزر، دولت ايران نگران گرديد، ولي بعدا معلوم شد كه اين اقدام بدون اجازه تزار صورت گرفته است. در عهد شاه عباس دوم، هفت‌هزار نفر از ازبكان چادرنشين به اتفاق اميران در اثر جنگهاي داخلي به ايران پناه آوردند و شاه آنان را به خدمت خود پذيرفت، و براي آنكه آنها تنها نباشند به اجبار، هفت‌هزار دختر قفقازي را به نكاح آنان درآورد. در عهد شاه عباس دوم، مناسبات ايران و عثماني صلح‌آميز بود، در سال 1075 هجري دو نفر نماينده با هشتصد نفر همراه، از طريق روسيه به ايران آمدند. دولت شاه عباس به گمان اينكه اين هيأت سياسي هستند با آنان به احترام رفتار نمود ولي بعدا معلوم شد كه آنان به قصد تجارت به ايران آمده‌اند و براي معافيت از پرداخت حقوق گمركي خود را نماينده سياسي معرفي كرده‌اند. در نتيجه شاه عباس آنان را بدون پاسخ رسمي برگردانيد. در نتيجه روابط ايران و روسيه به تيرگي گراييد، و با اعزام عده‌اي قزاق به ساحل مازندران، اولين تعرض نظامي روسيه آغاز گرديد، ولي بزودي اين غائله خاموش شد. در عهد شاه صفي و شاه عباس دوم، فعاليتهاي بازرگاني دول غرب در ايران رو به فزوني نهاد. به موجب قراردادي كه دولت شاه صفي با كمپاني انگليسي «ايست اينديا» (هند شرقي) منعقد كرد، مقرر گرديد كمپاني مزبور ساليانه 1500 ليره استرلينگ به شاه به عنوان پيشكش تقديم كند و هر ساله در حدود 60 هزار ليره استرلينگ ابريشم خريداري نمايد. در سال 1050 ه. هلنديان از حق صدور ابريشم ايران بدون پرداخت عوارض استفاده كردند. در همين ايام، تجار فرانسوي با افتتاح تجارتخانه‌هايي در اصفهان و بندرعباس، امتيازاتي به‌دست آوردند. شاه عباس ثاني كه در آغاز سلطنت، ميگساري را منع كرده و مردم را به اظهار زهد و ورع وادار كرده بود پس از چندي توبه خود را شكست و در كار شرب شراب افراط نمود. بر روي هم، شاه عباس ثاني پادشاهي نالايق و بي‌كفايت بود، پس از او پسرش شاه سليمان به پادشاهي رسيد. اين مرد پادشاهي عياش بود و به امور سياسي توجه نداشت. وقايع و اتفاقاتي كه روي مي‌داد به كمك سرداران و درباريان حل و فصل مي‌شد؛ چنانكه از هجوم تركمنها به استراباد، به همت كلبعلي خان جلوگيري شد.
ضعف سياسي و انحطاط اقتصادي ايران، كه با مرگ شاه عباس اول آغاز شده بود در مدت سلطنت 28 ساله شاه سليمان بيش از پيش آشكار گرديد. شكوه و جلال دربار، ولخرجي شاه، مداخله زنان و خواجه‌سرايان در امور كشوري، روزبه‌روز به ضعف دولت صفوي كمك مي‌كرد تا جايي كه در زمان شاه سلطان حسين، پسر شاه سليمان، يكباره دولت صفوي منقرض گرديد. در اواخر حكومت صفويه، روزبه‌روز بر تجملات درباريان و فئودالها افزوده مي‌شد و دولت براي تأمين اين مخارج گزاف، راهي جز افزايش مالياتها نداشت. در دوره شاه سلطان- حسين كه از 1106 تا 1135 ه. سلطنت كرد، ميزان ماليات چند برابر شد. از اطلاعاتي كه «عيسي خاسان جلاليان» در اختيار ما مي‌گذارد به‌خوبي پيداست كه عمال دولت بدون كمترين مآل‌انديشي با چوب و شلاق، كشاورزان را وادار مي‌كردند كه آخرين وسايل زندگي خود را
ص: 425
در اختيار مأمورين دولت قرار دهند. نتيجه اين سياست اقتصادي، اين شد كه جمع كثيري از روستاييان فقير مهاجرت كردند، فعاليتهاي يدي پيشه‌وران تقليل كلي يافت، بازرگاني دچار ركود گرديد. كم شدن بازوان كارگري و تقليل عمده ماليات‌دهندگان، دولت شاه سلطان- حسين را وادار كرد تا كشاورزان را مجبور كند كه از محل كار خود خارج نشوند. انحطاط اقتصادي نه‌تنها به درآمد دولت لطمه كلي زد بلكه فئودالها را به ورشكستگي كشانيد.
شيخ محمد علي حزين، كه املاك موروثي پدرش در گيلان بود، مي‌نويسد كه درآمد املاك ما بقدري تقليل يافت «كه عوايد ساليانه به خرج يك ماه هم نمي‌رسيد» محصول سياست كلي دولت اين شد كه فئودالها نيز كوشيدند از آن دولت جدا شوند. به نظر محققان شوروي: «انحطاط عمومي اقتصادي ايران از آغاز قرن دوازدهم، انحطاط سياسي را به‌دنبال داشت. شاه سلطان حسين پادشاهي بيخرد، ضعيف النفس، بي‌شخصيت و بي‌استعداد بود. ولي البته به‌طوري كه برخي از دانشمندان غرب (مانند ملكم و ادوارد براون و لكهارت) پنداشته‌اند، تنها ضعف و اشتباهات او علت اصلي انقراض دولت صفوي نبود بلكه خرابي عمومي وضع اقتصاد و معيشت، و تشديد تضادهاي داخلي طبقه زمامدار و بالنتيجه پاشيدگي و فساد كلي دستگاه دولتي باعث اضمحلال آن دولت گرديد. ضعف عقل شاه سلطان حسين و اطرافيان او فقط جريان فساد و تلاشي مقامات قدرت مركزي را روشنتر نمايان ساخت. «آرتمي ولينسكي» سفير روس در يادداشتهاي روزانه خويش، درباره شاه سلطان حسين چنين مي‌نويسد: «... حتي ميان عوام الناس نيز چنين ابلهي كمتر يافت مي‌شود تا چه رسد ميان تاجداران.» بدين‌سبب، در هيچ كاري مداخله نمي‌فرمايد و تمام امور را به اعتماد الدوله خود (اعتماد الدوله لقب صدراعظم بود) كه از هر چارپايي ابلهتر است، محول مي‌سازد. اين شخص به‌قدري در نظر شاه مقرب است كه چشم شاه به دهان، اوست و هرچه بگويد همان است و بس. به اين سبب اينجا از شاه كمتر ياد مي‌كنند فقط نام او بر سر زبانهاست ...»
سقوط تجارت خارجي در حدود سال 1670 م. (1081 ه.) محسوس گشت.
به گفته شاردن، در شش هفت سال اول حكومت شاه سليمان، درآمد گمركات در بندر عباس و كنگ (نزديك هرمز) بين 400 هزار و 500 هزار ليور (تقريبا از 910 تا 1100 تومان) نوسان مي‌كرد، و حال آنكه در عهد شاه عباس دوم، عوايد مزبور به 000، 100، 1 ليور (2444 تومان) بالغ مي‌گشت. علل انحطاط تجارت خارجي به قرار زير بود: افتادن تجارت ايران با كرانه اقيانوس هند به‌دست تجار هلندي و هندي، و تقليل حمل كالاي ترانزيتي از جاده‌هاي كارواني ايران. در طي قرن يازدهم هجري، كشورهاي اروپايي با راه دريايي اروپا به هندوستان از طريق دماغه اميد، و دور افريقا كه در سال 1498 م. (904 ه.) كشف شده بود، كاملا آشنا شدند. در نتيجه اهميت جاده‌هاي بري كاروانرو، طي قرن يازدهم روزبه‌روز كاهش يافت و نقش ميانجيگري ايران در تجارت نيز تقليل پيدا كرد. «355»
______________________________
(355). همان، ص 11- 610.
ص: 426
شاه سلطان حسين، براي اينكه درآمد تجاري خود را افزايش دهد، علي‌رغم ميل تجار هلندي دو پيمان بازرگاني با فرانسه منعقد نمود و آنان را از پرداخت حقوق و بازرسي گمركي معاف كرد. فرانسويان موفق شدند رژيم كاپيتولاسيوني با حق برون‌مرزي را كه در تركيه عثماني براي فرانسويان برقرار گشته بود، در ايران نيز مورد استفاده قرار دهند. ولي سقوط حكومت صفويه به آنان مجال نداد كه از اين حقوق سياسي و اقتصادي بهره‌مند شوند. فقر و ورشكستگي كشاورزان، موجب تقليل حجم بازرگاني داخلي و سست شدن روابط اقتصادي ميان بخشهاي مختلف كشور گشت. در قرن يازدهم با اينكه دولت صفوي با روحانيون شيعه روابطي دوستانه داشت، عملا آنان در امور سياسي و دولتي مداخله‌اي نداشتند. ولي در عهد شاه سلطان حسين، كه شيعه‌اي متعصب بود، زمام كارهاي دولتي به‌دست روحانيون شيعه و متملقان درباري افتاد. شاه با اين روش نابخردانه بزرگان چادرنشين و بخش مهمي از مأموران كشوري را از خود ناراضي كرد. شاه كه زير نفوذ شيخ محمد باقر مجلسي قرار داشت، از سياست آزادمنشانه اسلاف خود، كه مبتني بر مدارا با پيروان مذاهب مختلف بود، عدول كرد و در قفقاز و كردستان و افغانستان و شيروان و ديگر ايالات، سنيان را مورد تعقيب شديد قرار دادند.
مساجد آنان را ملوث يا به اصطبل بدل كردند، و روحانيون ايشان را سياست نمودند. درويشان صوفي بددين و غلات شيعه، كه تمايلات مساوات‌طلبي آنان موجب بدگماني مقامات دولتي شده بود، نيز از اين تعقيبات بي‌نصيب نماندند. انگيزه اين روش فقط تعصب مذهبي نبود. دولت شاه مي‌ترسيد كه مذهب تسنن كه در نواحي شرقي و غربي كشور رايج بود، علمدار نهضتهاي تجزيه‌طلبي گردد و چيزي نگذشت كه اين امر تحقق يافت.
درباريان، علي رغم تقليل درآمد خزانه، حتي انديشه امتناع از زندگي پر- تجمّل را هم به خاطر خطور نمي‌دادند، مخارج دربار روزبروز افزون مي‌گشت، كاخهاي نو براي شاه ساخته مي‌شد، به اروپا جامهاي آيينه و ظروف بارفتن و ديگر اشياء تجملي سفارش مي‌شد. شاه بيش از همه‌چيز سرگرم امور حرمسراي خويش بود، و اميران و حكام ايالات، به رقابت يكديگر برخاسته، به‌منظور ارضاي حس زن- دوستي شاه زيباترين دختران اتباع قلمرو خويش را به زور گرد آورده به حرمسراي شاه و حرمهاي گوناگون بستگان او مي‌فرستادند. «356»

نهضتهاي اعتراضي عليه حكومت‌
ستمگري مأمورين وصول ماليات، و ورشكستگي اقتصادي كشور، مداخله روحانيون در امور سياسي، تضاد داخلي طبقه فئودال، و مخالفت آنان باسياست عمومي شاه، و روش خصمانه شيعيان با اهل تسنن و مسيحيان، موجب بروز نهضتهاي مخالف در سراسر كشور گرديد. فئودالهاي بزرگ و سران اسكان يافته محلي از اينكه بايد بخش اعظم درآمد منطقه نفوذ خود را به دولت فاسد شاه سلطان حسين تسليم كنند، سخت ناراضي بودند. سكنه ارمنستان شرقي و گرجستان شرقي
______________________________
(356). همان، ص 612.
ص: 427
براي نجات از بار سنگين ماليات و محدوديتهاي مذهبي، به روسيه همكيش خود نزديك شدند.
در سال 1121 ه. مردم تبريز و در سال 1123 ه. لزگيان و بعضي از اقوام داغستان قيام كردند. در سال 1127 ه. قيام كردان شروع شد و به‌تدريج، ايل افغان ابدالي در هرات و ايل شاهسون و لرها و ملك محمود امير سيستان عليه دولت قيام كردند. ولي در اين ميان از همه خطرناكتر قيام ايل مقتدر غلجه‌زايي بود.
به نظر محققان شوروي:

حمله افغانها به ايران‌
در فاصله ميان قرنهاي دهم و يازدهم، غلجه‌زاييها در مرحله متلاشي شدن سازمان عشيرتي و پيدايش روابط پدرشاهي و فئودالي قرار داشتند. چون روابط فئودالي كه ميان غلجه‌زاييها پديد آمده بود، با لفافه رسوم دوران پدرشاهي و ياوريهاي عشيرتي مستور بود، بزرگان قبيله نفوذ عظيمي در ميان توده ايل داشتند؛ و بدين‌سبب، هنگامي كه شورش غلجه‌زاييها آغاز شد، بزرگان قبيله به آساني رهبري قيام‌كنندگان را به‌دست گرفتند. «357»
اكثريت افاغنه مذهب تسنن دارند. در آغاز قرن دوازدهم، رياست ايل غلجه‌زايي با مردي كاردان و عاقل به‌نام ميرويس بود. گرگين خان گرجي كه از طرف شاه به مقام بيگلربيگي قندهار منصوب شده بود، از كارداني و نفوذ ميرويس در ميان مردم بيمناك شد و وي را به اصفهان تبعيد كرد. پس از چندي، ميرويس از زندان اصفهان آزاد شد و مورد توجه شاه قرار گرفت و با اجازه او براي اداي مراسم حج راه مكه پيش گرفت. وي از اين سفر منظور سياسي داشت و در اولين فرصت به‌طور محرمانه از علماي سني مكه فتوايي گرفت مبني بر اينكه خروج سنيان عليه سلطان شيعه و قتل شيعيان از نظر مذهبي بلااشكال است. ميرويس در مراجعت از مكه، از آمدن هيأت نمايندگي پطر به ايران استفاده كرد. به شاه سلطان حسين القاء شبهه نمود كه روسها خيال دارند گرجستان و ارمنستان را بگيرند و گرگين عامل اصلي اين دسايس است. شاه ساده‌لوح پذيرفت و ميرويس را به شغل سابق به قندهار فرستاد و گرگين را مورد بيمهري قرار داد. ميرويس پس از آنكه در جريان يك توطئه، گرگين و عده‌اي از همراهانش را به كشتن داد، فتوايي را كه از علماي مكه گرفته بود، به غلجه‌زاييها نشان داد و باتدبير و كارداني، رؤساي قبايل را عليه شيعيان و زمامداران ايران متحد و متشكل نمود. شاه سلطان- حسين نخست عده‌اي سپاهي به فرماندهي خسرو خان، نواده گرگين به افغانستان فرستاد و پيروزيهايي كسب نمود، ولي بعدا در اثر مظالم خسرو خان و سوء سياست وي، ميرويس، با استفاده از قواي كمكي، قشون ايران را شكست قطعي داد. بعد از مرگ ميرويس، برادرش مير عبد اللّه بر آن شد با شاه سلطان حسين با شرايطي كنار بيايد ولي افغانها زير بار نرفتند و مير عبد اللّه را كشتند و پسر 19 ساله ميرويس، محمود را كه مردي بيباك و ماجراجو بود به‌جاي او نشاندند. محمود از وحدت افاغنه براي غارتگري و كشورگشايي استفاده كرد، و در سال 1132 ه. راه ايران
______________________________
(357). همان، ص 616.
ص: 428
پيش گرفت و خود را به كرمان رسانيد، ولي لطفعليخان سردار، كه برادرزن فتحعليخان وزير اعظم بود، او را به‌سختي شكست داد و محمود با دادن تلفات، راه قندهار پيش گرفت. ولي در اين موقع بحراني، شاه بيكفايت ايران براساس سوءظن بي‌اساسي بر وزير اعظم خود خشم گرفت و او را كور كرد. لطفعليخان نيز مورد بيمهري قرار گرفت. افاغنه از اين عوامل مساعد و شورش ابداليهاي خراسان و لزگيها استفاده كردند و بار ديگر به سوي بم و كرمان روي آوردند و پس از تسخير آن بلاد از راه يزد به‌سوي اصفهان پيش راندند. در جنگي كه بين سپاه ايران و افاغنه در گناباد روي داد، به علت اختلافي كه بين فرماندهان ايراني وجود داشت، افاغنه پيروز شدند ولي تلاش محمود براي تسخير يكي از پلهاي زاينده‌رود به نتيجه نرسيد.
در چنين شرايطي، محمود به شاه ايران پيشنهاد صلح كرد و گفت اگر شاه گذشته از قندهار، سيستان و خراسان را نيز به غلجه‌زاييها واگذارد و پنجاه هزار تومان غرامت بپردازد و دختر خود را به زني به او بدهد، حاضر است از محاصره اصفهان خودداري كند. با اينكه اعتماد الدوله در آن موقعيت بحراني با اين پيشنهادات روي موافق نشان داد، مشاوران شاه اين پيشنهاد را رد كردند. محاصره اصفهان قريب هفت ماه طول كشيد و در جريان آن، با وجود پايداري دليرانه پادگان و مردم اصفهان، كاري از پيش نرفت. در چنين موقعيت حساس و خطرناكي، تصميم و اراده و نقشه صحيحي براي مقابله با دشمن ضرورت داشت، ولي شاه در منجلاب انديشه‌هاي كودكانه و خرافي خود غوطه‌ور بود. «هميلتون گويد پس از آنكه ازبكان به خراسان حمله بردند، اين خبر را به گوش شاه سلطان حسين رسانيدند. شاه در آن لحظه با بچه‌گربه‌اي به بازي مشغول بود و پري را به ريسماني بسته و به‌دست گرفته و در برابر حيوان مي‌كشيد ... وزير منتظر بود شاه چه دستوري در آن خصوص صادر كند، ناگهان شاه سلطان حسين به وي گفت پس از پايان بازي با او مشورت خواهد كرد، ولي قول خود را از ياد برد.
نمونه ديگري از اخلاق شاه را مي‌توانيم ذكر كنيم، در شب دوازدهم ژانويه 1706 شاه با درباريان خود در چهل‌ستون، باشكوه و جلال تمام مشغول صرف شام بود، ناگهان يكي از ستونهاي بلند چوبي قصر آتش گرفت و در مدت كوتاهي حريق به ساير ستونها و قسمتي از سقف سرايت كرد. مي‌گويند شاه سلطان حسين به كسي اجازه نداد آتش را خاموش كند و در مقابل اين حادثه گفت: «اگر اراده خداوندي بر اين قرار گرفته است كه اين تالار سوخته شود، با آن مخالفتي نخواهم كرد ...» همين پادشاه يك‌بار تيري به طرف حوضي كه اردكها در آن شنا مي‌كردند، رها كرد و چند پرنده را تصادفا مجروح كرد، در نتيجه دچار خوف و وحشت گرديد و فرياد كرد «قانلوالدوم» يعني به خون‌آلوده شدم. در همان لحظه فرمان داد دويست تومان ميان بينوايان تقسيم كنند.» «358»
رضا قليخان هدايت نويسنده روضة الصفا ورود افاغنه را به ايران به اين نحو توصيف مي‌كند: «مقارن اين حال. زنگنه درآمده عرض كرد كه اينك افاغنه رسيدند و در سكزي وارد شدند؛ آه از نهاد وزير و امير برآمد همه را حالتي عجيب روي داد ... به ناگاه فرستاده شاه
______________________________
(358). انقراض سلسله صفويه، پيشين، ص 47- 46 (به اختصار).
ص: 429
آمده تأكيد به حركت كرد ... سواران اصفهاني ... و بهادران بختياري و ساير ملازمان حضرت شهرياري را به ضرب تبرزين، بر زين زرين نشاندند و نفير ناي و كوس بر فلك، و علمها را به جلوه درآوردند و توپها را پيشاپيش همي كشيدند. محمد قلي خان، وزير اعظم و عبد اللّه خان، والي عربستان ... و ساير امرا ... با تيغهاي افراخته و رنگهاي باخته همي رفتند و قعقعه سلاح و شعشعه رماح گوش فلك را كر و چشم اختر را كور مي‌كرد. جوانان نازك‌ميان، كمرهاي مرصع بسته و از سرينهاي سيمين خانه زين را مملو ساخته، زلفهاي چين‌درچين بر عارض رنگين شكسته، از شميم عطر و عنبر، هوا را معنبر و معطر مي‌كردند. به گردش چشم مست و مژگان خميده صفهاي قلوب عاشقان را درهم مي‌شكستند ...»
شاه سلطان حسين، در دوران سلطنت، صفي ميرزا فرزند ارشد خود را كه مردي شايسته و محبوب خاص و عام بود به وليعهدي برگزيد و به وزرا و اطرافيان خود دستور داد كه در امور كشوري او را مداخله دهند. وليعهد بزودي به افراط كاريها و سوء استفاده‌هاي اطرافيان پي برد و بر آن شد، كه به ياري شاه بيكفايت دردها را درمان كند ولي خواجه‌سرايان به او فرصت ندادند و به شاه گفتند كه او تشنه حكومت و فرمانروايي است و ممكن است كه اقدام به پدركشي كند، شاه بيچاره هم او را به حرمسرا فرستاد و فرمان داد تا او را كور كنند.
مؤلف رستم التواريخ مي‌نويسد، در ايامي كه خطر حمله افاغنه ايران را تهديد مي‌كرد، وزير اعظم به‌جاي چاره‌جويي «قبا و ارخالق از تن بيرون كرد و عمامه از سر برداشت و عرقچين نازك بر سر نهاد و با پيراهن كتان، بر توشك حرير پر پرقو، بر نازبالش و متكاي پر پرقو تكيه نمود و به ياران خود گفت همه مانند من ... به عيش و عشرت مشغول شويد.» «359»

علل شكست‌
در جنگ گلناباد بين فرماندهان ايراني وحدت نظر نبود. محمد علي حزين، كه در آنوقت ناظر اين اوضاع اسفبار بود، درباره رقابتها و اختلافات فرماندهان چنين مي‌نويسد: «اين هم از اسباب اجراي تقدير بود كه بر يك لشكر، چندين كس، كه از رهگذر غفلت و نفاق رأي دو تن از ايشان را باهم اتفاق نباشد، امير و سردار شوند.»
«اگر سربازان ايراني، كه از لحاظ تعداد بر دشمن تفوق داشتند، تحت نظر فرمانده كارداني، در گردنه‌ها و مواضع مناسب مستقر مي‌شدند و از كارشكني عليه يكديگر دست برمي‌داشتند، به احتمال قوي بر افغانها غالب مي‌آمدند، ولي در اين موقع حساس شاه به جاي آنكه در صدد چاره‌جويي باشد و با توپ و تفنگ جلو دشمن را بگيرد، به مشاوره با منجمان مي‌پرداخت و بر آن شد كه طبق اندرز يكي از فرماندهانش، به سربازان آبگوشت سحرآميز بدهد تا سربازان پس از خوردن آن آبگوشت، نامرئي شوند و به آساني بر دشمن فائق آيند.» نه‌تنها ايرانيان از لحاظ تعداد سرباز، بر افغانها برتري داشتند بلكه لباسهاي آنها بر خلاف البسه دشمن بسيار زيبا و پاكيزه بود. «360»
______________________________
(359). محمد هاشم آصف (رستم الحكما)، رستم التواريخ، ص 134.
(360). انقراض سلسله صفويه، پيشين، ص 158.
ص: 430
ادوارد برون جنگ گلناباد را با جنگ قادسيه در زمان ساسانيان (635 م.) و قواي خليفه مستعصم باللّه، با لشكريان مغول در اطراف بغداد (1258 م.) مقايسه كرده است و مي‌گويد: در هركدام از اين موارد، عظمت و نيروي ظاهري مدافعان و كثافت و ضعف ظاهري مهاجمان، به چشم مي‌خورد ... در تمام سه مورد فوق، تجربه و شجاعت و تصميم خيلي بيشتر از كمي سرباز و اسلحه و سازوبرگ اهميت داشت.
محمد علي حزين در جاي ديگر، وضع اجتماعي ايران را مقارن حمله محمود، چنين توصيف مي‌كند: «قرنها بود كه معموري و آسودگي ... در ممالك بهشت نشان ايران نصاب كمال يافته بود ... پادشاه و امراي غافل و سپاه آسايش‌طلب را كه قريب به يك‌صد سال شمشير ايشان از نيام برنيامده بود، دغدغه علاج آن فتنه به‌خاطر نمي‌گذشت تا آنكه محمود مذكور با لشكر موفور به ممالك كرمان و يزد رسيد، و غارت و خرابي بسيار كرده عازم اصفهان شد، و اين در اوايل سال 1134 بود ...» برخلاف سران سپاه و مصادر امور، كه در اثر اختلاف نظر و بي‌لياقتي و نداشتن تصميم موجبات شكست ايرانيان را فراهم كردند، توده مردم كاملا آماده دفاع، و همواره در جستجوي پيشوايي شجاع و سلحشور بودند.
پس از آنكه در جريان محاصره اصفهان، هزاران نفر در اثر قحطي و گرسنگي و طاعون جان سپردند، شاه سلطان حسين حاضر شد با محمود وارد مذاكره شود و با پرداخت صدهزار تومان غرامت و ازدواج دختر با محمود و تسليم تمام ايالاتي كه از طرف محمود تقاضا شده بود به‌اضافه ايالت كرمان، از تجاوز محمود به پايتخت جلوگيري كند ولي محمود كه از باده پيروزي سرمست بود، با پيشنهاد او مخالفت كرده گفت اكنون تمام ايران و منابع آن بدون موافقت شاه به‌دست او خواهد افتاد و تمام دختران و زنان شاه را ميان سپاهيان خويش چون كنيزان تقسيم خواهد كرد. دكتر لاكهارت ضمن توصيف اوضاع آشفته ايران مي‌نويسد:
دربار ايران قادر نبود سياست ثابتي اتخاذ كند. هرگاه فتحعليخان پيشنهادي مي‌داد ساير وزراء فورا با آن مخالفت مي‌كردند، در صورتي كه خود او هيچ‌يك از پيشنهادهاي آنان را نمي‌پذيرفت. شاه هم به‌جاي اينكه اختلاف ميان وزراء را برطرف كند، در جواب هرچه به او مي‌گفتند، مي‌گفت: ياخشي دير، يعني خوب است. «361»
يكي از مبلغان مذهبي فرانسوي به‌نام برنارد بورژ «362» در نامه‌اي كه در تبريز در 26 فوريه 1713 نوشته است، اوضاع آشفته ايران را چنين شرح مي‌دهد: «ايران در نهايت پريشاني و ويراني است، از عدل و داد خبري نيست و هركس به ميل خود، بي‌آنكه بيمي از مجازات داشته باشد، هر عمل بدي كه بخواهد مرتكب مي‌شود ... پادشاه صفوي نه حيثيت و نه پول دارد ... پادشاه ... كاري جز ارضاء شهوات خود و فروش فرامين ندارد. «363»
براي آنكه خوانندگان بهتر به وضع اقتصادي مردم در دوران محاصره و قحطي اصفهان
______________________________
(361). همان، ص 131.
(362).B .Bourgs
(363). انقراض سلسله صفويه، ص 131.
ص: 431
واقف گردند، قسمتي از اظهارات نماينده كمپاني انگليسي هند شرقي را نقل مي‌كنيم: «.. مصائب ما در نتيجه قحطي رو به شدت نهاده است، و اخباري باورنكردني درباره كمكها و جنگها متناوبا مي‌رسد ... مي‌ترسم در اينجا عاقبت غم‌انگيزي داشته باشيم و تمام دارايي و تجارت ما در اين محل از ميان برود. نان و آرد كه سابقا يك من دو شاهي و چهار غاز (هر ريال 20 شاهي و هر شاهي 10 غاز بود) فروخته مي‌شد، حالا هرمن شاه آن به 50 شاهي رسيده است.
قيمت برنج مني 65 شاهي و جو يك‌من 24 شاهي و گندم 42 شاهي و كره 170 شاهي و گوشت گوسفند 48 شاهي و گوشت گاو 40 شاهي شده است، و طوري است كه پول ما به آخر رسيده است. آذوقه‌اي كه در اول حمله دشمن جمع كرديم براي سه ماه ناكافي بود، ولي حالا تمام مصرف شده است و محاصره هم ادامه دارد. نه‌تنها ما بلكه تمام اروپاييهايي كه در همسايگي ما هستند مأيوس شده‌اند، زيرا در جرياناتي كه سابقا ديده بودند هرگز فكر نمي‌كردند كه تاج‌وتخت ايران به اين آسانيها واژگون شود و به‌دست پنج هزار نفر از اتباع ايران بيفتد، و آن هم بعد از جنگهاي افتخارآميزي كه اين كشور عليه عثمانيهاي مقتدر كرد.» «364»
لاكهارت در جاي ديگر مي‌نويسد: «هرچه محاصره بيشتر طول مي‌كشيد اوضاع وحشت‌انگيزتر مي‌شد، خيابانها پر از اجسادي بود كه كسي نمي‌توانست آنها را دفن كند و اگر هواي سالم و سازگار اصفهان نبود، تعداد اشخاصي كه از طاعون مردند، به مراتب بيشتر مي‌شد ... تعداد مردگان به‌طور وحشت‌آوري رو به افزايش گذاشت و به اندازه‌اي جسد در زاينده‌رود انداختند كه تا ماهها بعد آب آن قابل آشاميدن نبود. بنابراين، تعجب نبايد كرد اگر بسياري از اهالي ترجيح دادند به دست افغانها كشته شوند تا اينكه در نتيجه قحطي و بيماري با درد و عذاب بميرند. چند نفري مثل پادري و محمد علي حزين موفق شدند از چنگ دشمن بگريزند، ولي هزاران نفر ديگر در هنگام فرار زير گلوله جان سپردند ... در اواخر محاصره، مواجب يك سرباز ساده عبارت بود از دو اشرفي، ولي هرقدر محاصره بيشتر به طول مي‌انجاميد، ارزش پول كمتر مي‌شد. در اوايل اكتبر 1722 ميلادي، سختي مردم به نهايت رسيد. در نتيجه شاه با توجه به رنج و عذاب آنها تصميم گرفت تسليم شود. محمود مغرور كه به پيروزي اطمينان داشت، ديگر علاقه‌اي به مذاكره نشان نمي‌داد ... عهدنامه‌اي براي استقرار صلح تنظيم شد ... يكي از شرايط گستاخانه محمود اين بود كه پادشاه به اردوي او برود و جان و تاج خود را در اختيار او بگذارد ... در دوازدهم اين ماه، پادشاه ايران هنگام صبح در نزديكي دروازه قصر بر اسب نشست و بدون كمترين زينت سلطنتي، مثل مرد فقير و مأيوسي به راه افتاد ... هنگامي كه پادشاه تيره‌بخت براي ديدن دشمن مي‌رفت، مشتي از مردم در كنار دروازه‌هاي قصر سلطنتي ايستاده بودند ... شاه قبل از آنكه از شهر بيرون برود فرمان داد سه شتر باقيمانده را بكشند و گوشت آنها را ميان مردم قحطي‌زده تقسيم كنند. سپس در حالي كه اشك از گونه‌هاي او سرازير بود، نماز گزارد. به اين ترتيب، محاصره اصفهان به پايان رسيد ... به درستي نمي‌توان گفت چند هزار نفر از گرسنگي و بيماري تلف شدند. ظاهرا
______________________________
(364). همان، ص 188.
ص: 432
بيش از 20 هزار نفر در جنگ به خاك هلاك افتادند، ولي لااقل چهار برابر آن عده از گرسنگي و طاعون جان سپردند. اصفهان بعد از ضربتي كه غلجاييها بر آن وارد آوردند، ديگر قد علم نكرد. جمعيت آن‌كه در روزگار فرمانروايي پادشاهان بزرگ صفوي، در حدود 650 هزار نفر بود، نه‌تنها در اثر مرگ‌ومير در طي محاصره بلكه در نتيجه مهاجرت مردم به كلي تقليل يافت ...
خوشبختانه هيچ‌يك از ساختمانهاي زيباي اصفهان در دوره محاصره يا ايام پرآشوب بعد آسيب نديد.» «365»
پس از تسخير اصفهان، مدتي محمود با روشي عاقلانه حكومت كرد و چون مي‌دانست غلجاييها با راه و رسم حكومت آشنايي ندارند، بسياري از وزرا و زمامداران سابق را در مقام خود ابقا كرد. به عقيده لاكهارت يكي از كارهاي خوب محمود اين بود كه «پس از بر تخت نشستن، فرمان داد مقدار زيادي مواد غذايي براي مردم قحطي‌زده بياورند، همچنين در اثر اعدام ايرانياني كه در زمان محاصره، به كشور خود خيانت كرده بودند، مورد تقدير واقع شد.
... مطابق نوشته «كروسينسكي» محمود علنا اظهار داشت: از كساني كه به پادشاه خود خيانت كرده‌اند، انتظار خوبي نمي‌رود و اگر فرصتي به دست آرند به او نيز خيانت خواهند كرد.» «366»
افغانها پس از تسخير اصفهان، به تسخير مناطق مركزي ايران همت گماشتند.

مقاومت مردم عليه افغانان‌
امان اللّه خان پس از تصرف قزوين به مردم زورگويي و تجاوز نمود و هرروز درخواست و تقاضايي جديد مطرح مي‌كرد. «گيلاننتز» مي‌نويسد كه: «در روز 20 دسامبر 1723 م. (1135 ه.) محصلان افغاني بر قزوينيان فشار آوردند كه: پولها و خواربار كجاست و دختران كجايند؛ همه را بياوريد و تحويل دهيد، وگرنه همچون سگانتان بكشيم و زار به خاك و به راه اندازيم.» رئيس محصلان افغاني گفت: اي سگان تا چند و تا كي ما را مي‌فريبيد؟ اگر امروز پول، خواربار و دختران را نزد ما نفرستيد همه را قتل‌عام خواهيم كرد. يك نفر لوطي پاسخ داد: «سگ ما نيستيم سگ شماييد و آنكس كه شما را فرستاده است. به شنيدن اين سخنان، دست محصل ماليات به سوي شمشير رفت تا مگر لوطي را بكشد ولي وي چالاكتر بود، شمشير برگرفت و محصل ماليات را به دونيم كرد. پس آنگاه قزوينيان طبلها كوفتن گرفتند، مردان خويش را فراخواندند كه با افغانان به جنگ برخيزند. همين‌كه امان اللّه شنيد كه قزوينيان شوريده‌اند و سر جنگ دارند به دو تن از سرداران فرمان داد تا به محل واقعه بشتابند. چون سرداران عاجز آمدند. امان اللّه با سپاهيان بر آن صحنه آمد. بسياري از آنها را بكشت و در سه محلت شهر آتش افكند. هم در اين موقع، سرداري قزلباش با 150 تن سپاهي قاجار، بر افغانان حمله برد. افغانان به اين انديشه كه سپهسالار با همه نيروي خويش بديشان حمله‌ور شده است، پشت بگردانيدند. قزوينيان دليري خويش بازيافتند، از خانه‌ها بيرون شدند و در ميدان شاه گرد آمدند و چندان بر افغانان فشار آوردند كه اينان به ناچار به كاخهاي شاهي گريختند و سرانجام به سوي اصفهان فرار كردند. در اين جنگ امان اللّه تير برداشت، از
______________________________
(365). همان، ص 194 (به اختصار).
(366). همان، ص 222.
ص: 433
افغانان 1200 تن كشته شدند. هنگام عقب‌نشيني، كاشانيان نيز با امان اللّه به جنگ برخاستند، محمود از شنيدن اين وقايع سخت آزرده شد. هرروز دوبار در شهر اصفهان گردش مي‌كرد مبادا اصفهانيان از قزوينيان سرمشق بگيرند و بر او بشورند. در اين موقع محمود نيرنگي به كار برد و گفت مي‌خواهم تمام بزرگان اصفهان را نزد شاهزاده بفرستم تا بين ما آشتي برقرار كنند. امرا و بزرگان از خانه‌هاي خويش خارج شدند تا با لطفعليخان به تبريز بروند.
محمود در 12 ژانويه 1723 همگي را براي سان فراخواند و كساني را كه عازم تبريز بودند، گردن زد.» «367»
در كاشان، خوانسار، يزد و ديگر نقاط مردم به مقابله با افغانها مشغول شدند و ميهن‌دوستي خود را به ثبوت رسانيدند. مخصوصا مردم قريه بن اصفهان هيچگاه تسليم افغانها نشدند. در سال 1136 ه. اهالي قزوين بر اشرف افغان شوريدند و جمعي از افاغنه را كشتند.
در نتيجه اين شورشها و قيامهاي اعتراضي، محمود بر خود بيمناك شد و به قتل و كشتار مردم پرداخت و در مجلس بزمي كه به سال 1136 ه. ترتيب داد، از تمام رجال و مأموران عاليمقام ايراني دعوت كرد و ناگهان جملگي را به قتل رسانيد و به مردم اصفهان غرامتهاي گران تحميل كرد. مقاومت مردم جنوب ايران مخصوصا اهالي شيراز و كوه‌كيلويه شايان توجه بود. شاه طهماسب دوم فرزند شاه سلطان حسين از طرف ايالات شمالي ايران (گيلان و مازندران و آذربايجان) به شاهي شناخته شده بود، ولي چون از مردم بيم داشت و مانند پدر خود مردي مهمل و نالايق بود، عمر خود را به بطالت سپري مي‌كرد.
در ميان مورخان اين دوران، محمد علي حزين، مواردي چند از مقاومت توده مردم را در برابر متجاوزين افغاني نقل مي‌كند، از جمله مي‌نويسد: «دار السلطنه قزوين را كه به تصرف درآورده بودند، روزي عوام و مردم بازار به هم برآمده شمشير در افاغنه نهادند و چهارهزار تن كمابيش بكشتند و شهر را به ضبط خود درآوردند. پس از چندي، باز لشكر بر سر آن شهر كشيده به عهد و پيمان متصرف شدند.
و همچنين در قصبه خوانسار عوام شوريدند و جمعي از افاغنه را با حاكم و سرداري از ايشان كه وارد شده به جايي مي‌رفت در ميان گرفتند و در يك روز سه‌هزار تن بكشتند. و از غرايب آنكه بعضي دهات حقير، كه به هر نوع ذخيره آذوقه داشتند، در مدت 7 سال كه استيلاي افاغنه واقع بود، حصار نااستوار خود را حراست نموده جز صفير تفنگ از ايشان به افاغنه نرسيد و چندان‌كه در تسخير آن قريه‌ها در آن مدت مديد كوشيدند، سود نداشت.
و ايشان پيوسته در تك‌وتاز بودند و با وجود غلبه، گاهي از بيم و هراس و گاهي از دستبرد رعيت و سپاه آرامي نيافتند.»
حزين در جاي ديگر سفرنامه خود ضمن بيان «پايان كار اشرف افغان» بار ديگر از دلاوريهاي مردم سخن مي‌گويد و مي‌نويسد: «رعاياي جميع دهات و نواحي، اگر همه ده خانه بود، دست به تفنگ و تير برده بر روي لشكري به آن عظمت ايستاده ايشان را مي‌راندند و از
______________________________
(367). سرگيس گيلاننتز، سقوط اصفهان، ترجمه محمد مهريار، ص 76 به بعد (به اختصار).
ص: 434
بيم مجال آن نداشتند كه درنگ نموده با كسي درآويزند، و در آن راه قرصي نان به دست ايشان نيفتاد و به گوشت اسبان و الاغان خود معاش مي‌كردند و خلقي با وجود زر و جواهر به گرسنگي بمردند.»
كسروي مي‌نويسد:

داوري كسروي درباره افغانها
ما، براي آنكه نمك بر زخم دلها نپاشيده كينه‌هاي كهنه را تازه نگردانيم، در همه‌جا قلم از شرح داستان دلگداز چيرگي افغان بازداشتيم. ما نمي‌گوييم همه گناهان به گردن افغانيان بود و از سياهكاريهاي شاه اسمعيل در آغاز بنياد پادشاهي صفوي، و از زشتكاريهاي حكمرانان ايراني در زمان شاه سلطان حسين، كه مايه آن كينه‌ها بود، هرگز چشم نمي‌پوشيم؛ ولي اين را هم فراموش نمي‌كنيم كه افغانيان چون به اصفهان دست يافتند و همچنين عثمانيان كه فرصت به دست آورده بر آذربايجان و ولايتهاي غرب ايران چيره شدند، هر دو دسته روي مسلماني و آدميگري را سياه ساختند. اگر داستان استخوانگداز مغول را كنار بگذاريم، در سراسر تاريخ ايران، چنين روزگار سياهي پيدا نتوان كرد. «368»

تجاوزات روسها و عثمانيها به ايران‌
پطر كبير، كه در جنگ با شارل دوازدهم، پادشاه سوئد موفقيت بزرگي كسب كرده بود، بر آن شد كه نواحي ساحلي بحر خزر را نيز به تصرف خود درآورد؛ براي اجراي اين نقشه، دستبرد خان خيوه را به قوافل تجاري روسها بهانه قرار داد و چون ديد محمود از سركوبي ياغيان اظهار عجز مي‌كند، با اعزام نيروي نظامي، در صدد تسخير دربند و باكو و شماخه و ديگر مناطق برآمد، ولي پس از تسخير دربند با مخالفت عثمانيها روبرو شد؛ به همين مناسبت موقتا از اجراي نقشه خود چشم پوشيد. نيت و انگيزه اصلي پطر اين بود كه با تسخير نواحي ساحلي بحر خزر، از نفوذ عثمانيها به اين مناطق جلوگيري كند. بايد دانست كه از مرگ سلطان مراد چهارم تا قريب يك قرن، بين ايران و عثماني صلح و صفا برقرار بود. حمله افاغنه و هرج‌ومرجي كه در اوضاع سياسي ايران پديد آمد و فكر توسعه‌طلبي پطر، عثمانيها را به تكاپو واداشت و پس از مذاكرات مفصل با روسها براي تجزيه كشور به ايران اعلان جنگ دادند.
در 24 ژوئن 1724 م. (1137 ه.) قرارداد روسيه و عثماني در استانبول با مداخله فرانسه به امضا رسيد و مقرر گرديد نواحي مجاور بحر خزر به روسيه واگذار شود و اراضي كشورهاي قفقاز از آن تركيه باشد و قواي عثماني سراسر مغرب ايران، يعني كرمانشاهان و همدان را به تصرف خود درآورند، و فقط اردبيل، كه قلمرو موروثي صفويه است، در تصرف طهماسب باقي بماند. دو دولت تصميم گرفتند كه اگر شاه طهماسب از قبول تجزيه ايران سر باز زند شخص ديگري را كه مطيع امر آنان باشد، به فرمانروايي ايران برگزينند. ناگفته نگذاريم كه
______________________________
(368). تاريخ پانصد ساله خوزستان، پيشين، ص 125.
ص: 435
كار تسخير و تجزيه ايران به آساني ميسر نگرديد. مردم بسياري از شهرها مخصوصا اهالي تبريز شجاعانه پايداري كردند و تركها با دادن 20 هزار تلفات تبريز را مسخر كردند. در اين موقعيت سياسي، افغانها وضعي بحراني و ناپايدار داشتند.
در نتيجه شورشها و قيامهاي پياپي مردم، محمود بيمناك شد و تمام افراد خاندان صفويه را كه 39 نفر بودند غير از شاه سلطان حسين به قتل رسانيد. بين سران افاغنه نيز اختلاف و دودستگي روي داده بود. چون دامنه جنون و آدمكشي محمود بالا گرفت، به دست افغانها به قتل رسيد و اشرف پسرعموي او، كه فرزند مير عبد اللّه بود، به زمامداري ايران رسيد. اشرف از محمود در كار سياست و مملكتداري ماهرتر بود و چون مي‌دانست كه اگر دست افغانها را در قتل و غارت باز گذارد، ادامه سلطنت براي او امكان‌پذير نيست، افغانها را تا حدي از كار بركنار كرد و از بزرگان و رجال ايراني براي اداره كشور استمداد جست و سعي كرد با مذاكرات سياسي، طهماسب دوم را به دام اندازد، ولي توفيق نيافت. سپس براي آنكه از ناحيه عثمانيها اطمينان حاصل كند، در صدد عقد پيماني با آنها برآمد، ولي عثمانيها كه قصد تسخير سراسر ايران را داشتند، زير بار قرارداد نرفتند. در نتيجه جنگي بين قواي اشرف و عثمانيها درگرفت و تركان شكست خوردند و به عقد قرارداد تن دادند. به موجب اين پيمان، اشرف، احمد سوم پادشاه عثماني را خليفه تمام مسلمانان شناخت، و سلطان احمد نيز اشرف را سلطاني وابسته به عثماني به حساب آورد. همچنين اشرف غير از ايالات متصرفي تركها دوپنجم خاك ايران را كه شامل خوزستان، زنجان، قزوين، سلطانيه و تهران است به تركان تسليم نمود. هنوز اشرف از كار معاهده با عثمانيها فارغ نشده بود كه شنيد شخصي به نام نادر قلي به اردوي طهماسب پيوسته و با پنجهزار سوار افشار و كرد و با كمك سربازان فتحعلي خان قاجار، عزم تسخير خراسان كرده است. نادر قبل از حركت به جانب خراسان، چون فتحعلي خان قاجار را رقيب خود مي‌ديد، اسباب قتلش را فراهم كرد و خود به فرماندهي كل ارتش ايران رسيد، و با مهارت و كارداني مشهد و هرات را تسخير كرد و به طهماسب قلي ملقب شد. بعد از اين پيروزيها نوبت مقابله با اشرف رسيد و در مهمان‌دوست دامغان، بين دو حريف جنگ سختي درگرفت، و اشرف ناگزير به تهران فرار كرد. طهماسبقلي وارد تهران شد و به ياري مردمي كه از هر جانب به سوي او مي‌شتافتند، راه اصفهان پيش گرفت و در مورچه‌خورت، جنگ سختي بين دوطرف روي داد و به شكست اشرف منتهي گرديد. ناچار اشرف با نگراني تمام به اصفهان روي آورد، شاه سلطان حسين را كشت و شهر را غارت و قتل‌عام كرد و به سوي شيراز گريخت.
طهماسب پس از شنيدن اين اخبار، از تهران به سوي اصفهان شتافت و به اتفاق نادر در رأس سپاهيان به اصفهان وارد شد.
از هنگامي كه طهماسب، در طي محاصره اصفهان، از اين شهر در دل شب گريخت، هفت سال و نيم گذشته بود.
در اين وقت عده قليلي كه برجا مانده بودند با شوق و شعف به او خوش‌آمد گفتند، ولي طهماسب چنان از ويراني شهر متأثر شده بود كه بي‌اختيار به گريه افتاد. مي‌گويند وقتي به حرمسرا وارد شد، پيرزني با شوق‌وذوق خود را به
ص: 436
گردنش آويخت و چون طهماسب مي‌دانست كه خواهران و ساير بستگان او را اشرف با خود برده است، از اينكه معلوم شد كه اين زن مادر خود اوست، دچار شگفتي شد. وي بعد از حمله افغانها، به صورت كنيزان درآمده و به تمام مشقاتي كه اين زنان معمولا تحمل مي‌كردند، تن درداده بود.
ولي مردم اصفهان بزودي دريافتند كه شادي و مسرت آنان زودگذر است، زيرا پس از ورود قواي سلطنتي به شهر، نادر فرمان داد كه براي پرداخت مواجب سربازان برهنه و گرسنه، از تمام مردم پول گرفته شود و اين مبلغ چنان ظالمانه اخذ شد كه بسياري از مردم به هلاكت رسيدند و جمعي ديگر به‌كلي ورشكست شدند.
درواقع، سربازان با ساكنان اصفهان به خشونت رفتار كردند و خانه‌هاي آنان را به باد غارت دادند و حتي بعضي از آنها را مثل غلام و برده فروختند. ديري نگذشت كه مردم متوجه شدند كه وضع آنها در زمان افاغنه منفور، بهتر بود. «369»
اينك وضع اجتماعي و اقتصادي ايران را در عهد اشرف مورد مطالعه قرار مي‌دهيم:

وضع مردم ايران‌
به طور كلي، مردم ايران، ظرف چهار سال و نيم فرمانروايي اشرف، وضع وحشتناكي داشتند. در اثر جنگ و شورش و قحطي و طاعون، يكدهم عده آنها از بين رفت و زنان و فرزندانشان غالبا به عنوان برده به فروش رسيدند (در منطقه اشغالي تركها، به سربازان ترك اجازه داده شد، زنان و كودكان ايراني را مانند برده بفروشند. اين عمل بيرحمانه در اثر فرمان مورخ 5 دسامبر 1725 منسوخ گرديد).
همچنين خانه‌هايشان ويران و وسايل زندگيشان نابود شد و در نتيجه جنگ و تقسيم كشور به مناطق مختلف و وجود عده زيادي دزد و راهزن، تجارت بكلي متوقف گرديد.
ايرانيها در تمام مناطق اشغالي، آرزومند بازيافتن آزادي بودند. در منطقه افغانها، غالب مردم از فاتحان كشور به علل نژادي و مذهبي و همچنين به علت ظلم و شقاوت آنها تنفر داشتند. چنانكه گفتيم، محمد رشيد سفير تركيه، هنگامي كه در بهار سال 1729 م.
(1142 ه.) در اصفهان بود، چنين گزارش داد كه مردم آن شهر از گرسنگي مي‌ميرند.
ساكنان پايتخت وضع رقتباري داشتند، زيرا هميشه مي‌ترسيدند كه منزل آنها مورد دستبرد قرار گيرد و از بين برود و خود آنها طعمه شمشير شوند. اشرف اگرچه در آغاز با ايرانيها خوشرفتاري كرد، ولي بعدا تنفر و تحقير خود را در فرماني كه منتشر ساخت، نشان داد. در اين فرمان، كه به تمام قسمتهاي كشور فرستاده شد، مردم از لحاظ نژادي به هفت گروه تقسيم شده بودند: گروه اول غلجاييها، گروه دوم ارامنه، گروه سوم طوايف درگزين، گروه چهارم هنديها، گروه پنجم زردشتيان، گروه ششم كليميها ... ايرانيان بدبخت آخرين گروه محسوب مي‌شدند، و عده آنها به مراتب از اقوام مختلفي كه در ايران مي‌زيستند بيشتر بود ...
______________________________
(369). انقراض سلسله صفويه، پيشين، ص 389.
ص: 437
شيخ محمد علي حزين درباره وضع ايران در اين عهد، مطالبي ذكر مي‌كند كه نمي‌توان آن را اغراق‌آميز دانست؛ مي‌نويسد:
«مملكت خراب، و ضوابط و قوانين ملكي در آن چند ساله ايام فترت، همه از هم ريخته، و پادشاه صاحب اقتدار و با تدبيري بايست كه تا مدتي به احوال هر قصبه و قريه و محال بپردازد و به صعوبت تمام، ملك را به اصلاح آورد ... و از مقتضيات فلكيه در اين ازمنه رئيسي كه صلاحيت رياست داشته باشد در همه روي زمين نيست ... مگر بعض فرماندهان ممالك فرنگ، كه ايشان در قوانين و طرق معاش و ضبط اوضاع خويش استوارند.»
يكي از مشخصات اين دوره آشفته، آن بود كه بسياري از مدعيان تاج‌وتخت سلطنت ادعا مي‌كردند كه از فرزندان يا بستگان شاه سلطان حسين هستند ... اين اشخاص به سهولت موفق مي‌شدند عده‌اي را به دور خود جمع كنند، و اين موضوع نشان مي‌دهد كه مردم تا چه اندازه مشتاق نجات يافتن از آن وضع بودند و چگونه براي رهايي از دست فاتحان افغاني متشبث به هر وسيله‌اي مي‌شدند. باعث تأسف است كه عده زيادي از ايرانيها بيهوده در اين تلاشها از بين رفتند. اگر طهماسب اين نهضتها را به دست خود رهبري كرده بود و اگر در امور نظامي و كشورداري تجربه‌اي داشت، مردم زودتر نجات مي‌يافتند و آنهمه رنج نمي‌كشيدند و عده زيادي از آنها تلف نمي‌شدند. بدبختانه طهماسب شخص باكفايتي نبود و فقط هنگامي توانست كشور را آزاد كند كه مرد مدير و دليري مثل نادر به خدمت او درآمد.» «370»

روابط طهماسب با نادر
طهماسب پس از تصرف مشهد و برانداختن قدرت ملك محمود سيستاني، به جاي آنكه به تقويت نادر بپردازد به تحريك وزرا و درباريان خود، درصدد مخالفت با نادر و كارشكني عليه او برآمد.
در ايامي كه نادر در صدد تحصيل نيرو و تجهيز سربازان بود، طهماسب به باده‌گساري و بدمستي اشتغال داشت و از عمال خود «شخر» كه نوعي مشروب بود، مطالبه مي‌كرد و با رامشگران به تفريح و خوشگذراني مشغول بود. اندك‌اندك كار اختلاف طهماسب و نادر بالا گرفت. شاه جوان و نالايق ايران به جاي متحد ساختن ايرانيان عليه دشمنان، كردها و طوايف ساكن خبوشان را عليه نادر متحد ساخت، در استرآباد و مازندران بيانيه‌هايي عليه نادر انتشار داد. نادر قبل از آنكه كار بالا گيرد، به جانب خبوشان كه طهماسب در آنجا مستقر بود، رهسپار شد و شهر را در محاصره گرفت. طهماسب كه وضع را چنين ديد، ملاباشي را به اردوي نادر فرستاد و تقاضاي صلح نمود. نادر به ملاباشي گفت، بيم دارد كه طهماسب او را به قتل رساند، ملا در پاسخ گفت كه «طهماسب به خدا سوگند خورده به او آسيبي نرساند» نادر هم با خنده جواب داد: «بلي من شاه را خوب مي‌شناسم، خيلي قابل اعتماد و درستكار است، يك روز صبح به خدا قسم خورد كه از فتحعليخان محافظت كند و عصر آن روز فرمان داد سرش را ببرند.»
با وجود اين، اگرچه نادر حق داشت به قول طهماسب اعتماد نكند ولي تصميم گرفت
______________________________
(370). همان، ص 346 به بعد (به اختصار).
ص: 438
با او كنار بيايد، زيرا براي انجام مقاصد خود لازم مي‌دانست كه آن شاهزاده لااقل ظاهرا از او طرفداري كند. بنابراين، هردو با يكديگر صلح كردند و طهماسب پذيرفت به مشهد برود.
اين خود براي نادر پيروزي بزرگي بود. پس از رفتن به مشهد، طهماسب آرام ننشست و هرروز از گوشه‌اي به تحريك او آشوبي برمي‌خاست؛ بالاخره در اكتبر 1727 م. (1140 ه.) نادر سربازان طهماسب را شكست داد و شاه جوان را اسير كرد. در اين موقع طهماسب مي‌خواست فرار كند، چون موفق نشد، تصميم گرفت با كارد به زندگي خود خاتمه دهد ولي نادر مانع اين كار شد، و او را با خود به اردو برد و با عده‌اي مراقب به مشهد فرستاد. ضمنا مهر طهماسب را برداشت تا فرامين و اوامر خود را به نام او صادر كند. در تابستان 1728 ميلادي (1141 ه.) كه اميد مي‌رفت روابط نادر و طهماسب دوستانه باشد، به نادر خبر دادند كه ذو الفقار خان با عده‌اي سرباز، استراباد را متصرف شده و مي‌خواهد طهماسب را از زير نفوذ نادر بيرون آورد. نادر ناچار به ديدن طهماسب رفت و او را به سختي ملامت نمود و گفت: «تا كي مي‌خواهي احمق باشي؟ تو عليه رعاياي خودت توطئه مي‌كني و به اين ترتيب، فرصت بيشتري به دشمن مي‌دهي، اينها از اين كار تو خوشحالند: طهماسب جواب داد: من از اين قضيه خبر نداشتم و اجازه شورش به ذو الفقار ندادم. نادر در پاسخ گفت: مسلم مي‌دانم كه تو به ذو الفقار دستور دادي. بعد از آنكه اين مباحثات چند روزي ادامه داشت، قضيه به آخر رسيد و ظاهرا طهماسب در اقدامات شديدي كه عليه ذو الفقار شد با نادر همكاري كرد. در نتيجه اين شخص گرفتار شد و به قتل رسيد. از آن به بعد، طهماسب دريافت كه با توطئه نمي‌تواند بر نادر فائق آيد و اجبارا در جنگ عليه ابداليها بايد با او همكاري كند.» «371»
چناكه گفتيم، طهماسب قلي پايتخت دولت صفوي را پس از هفت سال از تصرف افاغنه بيرون آورد. جنگ سوم اين مرد با افاغنه در محل زرقان بين شيراز و استخر به وقوع پيوست و به شكست و فرار اشرف منتهي گرديد. اشرف به قتل رسيد و بلاي افاغنه در سال 1142 هجري از ايران رفع شد.

نادر شاه افشار

آغاز كار نادر

نادر پسر امامقلي، در سال 1100 ه. (1688 م.) در خراسان در خانواده گمنامي كه شغل افراد آن دباغي بود، متولد شد. پدر نادر، كارش گله‌داري و پوستين‌دوزي بود. نادر در آغاز زندگي به همان كار پدر اشتغال داشت.
در سن 18 سالگي با مادرش به دست ازبكان مهاجم بخارا اسير شد و پس از چندي از چنگ ازبكان فرار كرد و رياست عده‌اي از راهزنان را به عهده گرفت، ولي سرانجام مصلحت خود را در آن ديد كه به خدمت پاپالو خان حاكم خراسان درآيد. پس از آنكه اوضاع ايران رو به آشفتگي نهاد، پاپالو خان كه از ارزش نظامي نادر آگاه بود، فرماندهي كل‌قوا را به او واگذار كرد و از او خواست كه در نبرد با ازبكها، سربازان او را هدايت نمايد. در اين جنگ
______________________________
(371). همان، ص 369 به بعد (به اختصار).
ص: 439
نادر پيروز شد و پاپالو خان قول داد كه مراتب كارداني او را به شاه سلطان حسين اعلام كند.
معلوم نيست كه پاپالو خان به وعده خود وفا نكرده يا دربار آشفته شاه سلطان حسين از ترفيع مقام نادر خودداري كرده است، در هرحال نادر به حاكم خراسان گفت كه: «خان مانند مرد شرافتمندي رفتار نكرده است. اين گفتار گستاخانه، حاكم را بر آن داشت كه رفتار خود را تغيير دهد و با آنهمه ستايش از دليري نادر، او را سخت با چوب و فلك تنبيه كند.» «372» در اين ايام كه محمود شاه سلطان حسين را مجبور به تسليم اصفهان و تاج‌وتخت كرده بود، نادر از آشفتگي اوضاع استفاده نمود و عده‌اي را دور خود جمع كرد. چند كاروان را غارت كرد و در حدود 700 نفر مرد با اراده را با خود متحد ساخت و به زورگويي و اخذ خراج از مردم پرداخت. در همان ايامي كه قواي نادري رو به فزوني بود، عمويش كه قلعه كلات را در اختيار داشت، از بيم نادر، با او طرح دوستي ريخت و به او قول داد كه از طهماسب براي او كه مردي تبهكار و راهزن و در عين حال سرداري دلير و كارآزموده است، در اين موقع بحراني تقاضاي عفو كند.
طهماسب نيز حكم عفو او را به كلات فرستاد. عموي نادر اين حكم را براي برادرزاده‌اش فرستاد، ولي نادر بدون اينكه اين محبت عموي خود را منظورنظر قرار دهد، در اولين فرصت عموي خود را كشت و مركز فرماندهي خود را كلات قرار داد. در سال 1139 ه. نادر دعوت طهماسب دوم را پذيرفت و به خدمت او درآمد. و چنانكه گفتيم، طهماسب بي‌اراده را به قتل فتحعليخان قاجار، برانگيخت و سعي كرد رقيب باشخصيت خود را از بين ببرد. براي اجراي اين نقشه، به شاه گفت اخيرا از مكاتبه خيانت‌آميزي كه بين خان و ملك محمود حاكم ياغي مشهد وجود داشته آگاه شده است، و سپس نامه‌اي را كه در دست داشت به شاه ارائه داد. شاه كه تا حدي گفته‌هاي نادر را باور كرده بود و از طرفي سوگند خورده بود كه به فتحعليخان آسيبي نرساند، سخت متحير ماند. «در اين هنگام نادر به وي گفت: اگر اعليحضرت قسم خورده است من كه سوگند نخورده‌ام؛ و بدين ترتيب، در اثر يك موافقت ضمني، تصميم بر هلاك دوست و خيرخواه خود گرفت ... سر خان را به نوك نيزه زد و آن را به سربازان نشان داد» «373» و علت قتل خان را اعلام كرد و او را دشمن شاه شمرد. نادر كه از اين پس خود را طهماسبقلي ناميده بود، ملك محمود سيستاني را شكست داد، سراسر خراسان را مطيع خود كرد و با تسخير هرات، به قدرت افغانهاي ابدالي پايان بخشيد و، چنانكه گفتيم، افغانان غلجه‌زايي و اشرف را چندبار شكست سخت داد. اشرف هنگام فرار به دست رئيس يكي از ايلات بلوچ، كشته شد و به اين ترتيب مملكت از شر دشمنان داخلي خلاص شد.

پيروزيهاي نظامي نادر

روسها از تصرف ايالات ساحلي بحر خزر طرفي نبستند. پس از مرگ پطر، دولت تزاري ايالات مزبور را به شاه طهماسب دوم بازگردانيد، به شرطي كه شاه با نيروي نظامي خود، از تجاوز تركها به آن نواحي جلوگيري كند. در سال 1143 ه. لشكريان نادر تركان را شكست دادند و مناطق از دست رفته يعني همدان، كرمانشاه، و آذربايجان بار ديگر به تصرف ايران درآمد. در سال 1144 ه.
______________________________
(372). جونس هنوي، زندگي نادر شاه، ترجمه اسماعيل دولتشاهي، ص 13.
(373). همان، ص 26 به بعد.
ص: 440
يعني هنگامي كه نادر درصدد فرونشاندن شورش افاغنه ابدالي بود، شاه طهماسب كه از قدرت روزافزون نادر بيمناك بود، تصميم گرفت بدون كمك نادر عليه تركان، لشكركشي كند و با اين اقدام، اعتبار و حيثيتي كسب كند، ولي برخلاف انتظار، از تركها شكست خورد و در پيمان صلح، اراضي قفقاز را به عثمانيها واگذار كرد. نادر در مراجعت، پيمان شاه را با عثمانيها پيماني ننگين شمرد و اعلام كرد كه آن را به رسميت نمي‌شناسد و در مجلس مشورتي، شاه طهماسب دوم را خلع و پسر هشت‌ماهه او را به نام شاه عباس سوم به شاهي برگزيد. نادر به قرآن سوگند وفاداري خورد و در برابر اين كودك به زانو درآمد، و تمام عمال نادر از او پيروي كردند و به اين ترتيب، قدرت حكومت عملا به دست نادر افتاد. نادر پس از اين جريان، عثمانيها را در كركوك شكست داد و آذربايجان شمالي، گرجستان و ارمنستان را از وجود ايشان پاك كرد، ولي در جنگ عليه خوانين داغستان نتيجه مطلوب را به دست نياورد. هنگام لشكركشي به مناطق قفقاز، سربازان نادر از نهب و غارت و ستمگري به مردم بي‌سلاح خودداري نكردند.

كنگره مشورتي! مغان‌

نادر در دوران سلحشوري، تنها در فكر كسب افتخارات نظامي نبود، بلكه وي به موازات پيروزيهاي جنگي با تمهيد مقدمات، راه سلطنت و فرمانروايي را نيز براي خود هموار مي‌كرد و به مردم نشان مي‌داد كه بازماندگان سلاله صفوي هيچ‌يك اهليت اداره كشور را ندارند. شاه عباس سوم در نتيجه ضعف جسماني يا در نتيجه توطئه‌اي جان سپرد و راه موفقيت براي نادر هموار گرديد. وي براي اجراي نقشه خود تصميم گرفت به صورت ظاهر، موافقت طبقات ممتاز و فئودالها و روحانيان و عامه مردم را جلب كند و براي كسب موافقت نمايندگان خلق، قورولتاي يا كنگره عمومي در آخر زمستان 1149 هجري (ژانويه 1736 م.) در دشت مغان تشكيل شد.
در اين مجمع تاريخي:
مجتهدين شيعه و امامان جماعت و قاضيان، و «آبرام كرتاتسي» اسقف بزرگ، و «كاتوليكوس» ارمني و بگلربگان و خوانين و ديگر اميران فئودال و سران قبايل چادرنشين و كلانتران و حتي عده كثيري از كدخدايان كويها و دهكده‌ها دعوت شده بودند. بر روي هم، بيست هزار نفر و طبق اطلاعات رسمي صدهزار نفر (در اين رقم عده خدمه نيز منظور شده است) گرد آمده بودند.
براي مجتمعين در حدود دوازده هزار ساختمان موقتي از ني و از آن جمله مساجد و گرمابه‌ها و بازار ساخته شده بود. خوانين كه عده آنان به 54 نفر مي‌رسيد، در اين قورولتاي نقش رهبري را عهده‌دار بودند و ديگران نقش نعش را داشتند. «374» اكثر اعضاي اين محفل از بين ياران و همفكران نادر انتخاب شده بودند و عملا هيچ‌يك از اعضاي كنگره جرأت نداشت كه رأي و نظر حقيقي خود را ابراز كند. نادر نخست كنگره را افتتاح كرد، و پس از ذكر خدمات و فداكاريهاي خود، گفت در اثر كار زياد خسته و فرسوده شده است و انتظار دارد كه حاضران هركس را براي زمامداري شايسته مي‌دانند،
______________________________
(374). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ج 2، ص 634.
ص: 441
به سلطنت ايران برگزينند، ولي اعضاي كنگره كه كاملا از نيت باطني نادر باخبر بودند جرأت نكردند كسي جز نادر را به سلطنت ايران برگزينند. طبقه روحانيون به بقاي سلسله صفويه و حفظ سنن مذهبي سخت پايبند بودند ولي نمي‌توانستند آشكارا عقيده خود را ابراز كنند. پس از پايان سه روز مهلت، نمايندگان طبقات، طي نامه‌اي، موافقت خود را با پادشاهي او اعلام و از فداكاريهاي وي اظهار قدرداني كردند. نادر در پاسخ آنها گفت اگر مي‌خواهيد مسؤوليت پادشاهي را به عهده بگيرم، بايد با شرايطي چند موافقت كنيد؛ نخست آنكه پادشاهي را در خانواده من موروثي كنيد، دوم آنكه هيچ‌يك از افراد خاندان صفوي را تقويت نكنيد و موجبات شورش و ناامني را فراهم نسازيد، سوم آنكه از سب عمر و عثمان و ابو بكر و تشكيل مجالس سوگواري به مناسبت مرگ امام حسين (ع) خودداري كنيد، و چون در اثر اختلاف شيعه و سني خون بسياري از مردم ريخته شده است بايد علماي دين مجمعي تشكيل دهند و به اين اختلاف پايان بخشند.
نمايندگان عموما با شرط اول و دوم موافق بودند، ولي شرط سوم چون با معتقدات باطني مردم ارتباط داشت و ممكن بود منتهي به شورش و انقلاب شود، قرار گذاشتند كه فتواي ملاباشي را ملاك عمل قرار دهند. «بنابراين او را به حضور پادشاه جديد آوردند و وي چنين گفت: «پادشاهان حق ندارند بگويند كه خداي عالم را چگونه بايد پرستيد. قوانين ما از طرف خدا بر پيغمبر نازل شده است و راهنماي ماست؛ و از آنجا كه هر تغييري در مسائل مذهبي، عواقب خطرناكي دربر دارد، اميدوارم اقدامي نكنيد كه مخالف مصالح مؤمنين باشد و از ارزش فتوحات شما بكاهد.» ... اين ملاي شريف تنها كسي بود كه جرأت ابراز عقيده خود را داشت و تنها مرجع مهمي بود كه مي‌توانست در برابر روحيه آمرانه نادر شاه مقاومت كند.» «375»
رئيس روحانيون شيعه، به گناه صراحت لهجه، به حكم نادر، هدف تير قرار گرفت و ديگر علماي شيعه چون با اين «برهان قاطع!» روبرو شدند، دم فروبستند و از بيان عقيده خودداري كردند.
«از اميران قزلباش فقط اغورلو خان قاجار، بگلربگ قره‌باغ، آشكارا به نفع انتخاب شاه از ميان خاندان صفوي اظهارنظر كرد و بعدها دوسوم املاك خويش را، در ازاي اين هواخواهي، از دست داد.» «376» به نظر جونس هنوي «.. در ايران، جهل و نزديك‌بيني و فساد اخلاق عمومي زمينه را براي بردگي ملت آماده ساخت و چند سال بعد، در همان نقطه كه نادر به سلطنت برداشته شد، كله منارهايي برپا گرديد.» «377» به نظر محققان شوروي:
نقشه الحاق شيعيان به سنيان، كه از لحاظ شخص نادر كه مردي بي‌اعتنا به مسائل ديني و از تعصبات مذهبي عاري بود، اهميت سياسي داشت. نادر مي‌ديد كه تعقيب سنيان در عهد صفويه، موجب و بهانه قيام كردستان و آذربايجان
______________________________
(375). زندگي نادر شاه، پيشين، ص 157 (به اختصار).
(376). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ص 635.
(377). زندگي نادر شاه، پيشين، ص 159.
ص: 442
شمالي و داغستان و افغانستان و غيره و مداخله تركيه و خان‌نشينهاي ازبك در امور ايران گشته است. نادر مي‌خواست بزرگان سني افغان و ديگر اقوام را به سوي خود جلب كند. گذشته از اين، نادر مي‌خواست بدين وسيله به نفوذ روحانيون شيعه كه تكيه‌گاه قوي سلاله مخلوع صفوي بودند، ضربه وارد آورد. روحانيون شيعه كه در اين قورولتاي حضور داشتند، جرأت نكردند علنا از مذهب خويش دفاع كنند، ولي مخالفت پنهاني متعصبان شيعه و سني عليه اين اقدام بسيار شديد بود.
«اتحاد» شيعه و سني كه نادر اعلام نموده بود، نوزادي بود كه مرده متولد شد و فقط در روي كاغذ باقي ماند و نه در ازبكستان و نه در تركيه مذهب رسمي شيعه جعفري را در شمار مذاهب «حقه» نشناختند. «378»
شاه جديد پس از پايان «انتخابات آزاد!» به كساني كه در اين كنگره شركت جسته بودند، هدايايي داد كه برحسب موقعيت آنها فرق مي‌كرد و به همه آنها غلامان و كنيزاني (از گرجيان و ارمنيان) هديه كرد، و فرمان داد اين بيت را بر مهر او حك كنند:
نگين دولت و دين رفته بود چون از جابه نام نادر ايران قرار داد خدا به اين ترتيب سلسله صفويه منقرض و سلسله افشاريه به زمامداري رسيد.
نادر پس از پايان كنگره، تصميم گرفت وضع اوقاف را نيز روشن كند «به محض ورود به قزوين تمام علماي شهر و نقاط مجاور را گرد آورد و از آنها پرسيد كه عوايد اوقاف به چه مصرف مي‌رسد. آنان در پاسخ گفتند كه خرج علما و مدارس و مساجد مي‌شود و در مسجدها براي پيروزي ارتش پادشاه دعا مي‌كنند. نادر گفت: مسلم است كه شما در وظايف خود قصور ورزيده‌ايد و خداوند از كار اشخاصي مانند شما ناراضي است. نزديك پنجاه سال بود كه مملكت رو به انحطاط مي‌رفت و عاقبت گرفتار شديدترين فقر و فاقه شد تا آنكه سربازان فاتح ما با جانبازي خود، در راه دفاع و افتخار مملكت وضع را به حال اول بازگردانيدند. اين سربازان علمايي هستند كه ما مديون آنانيم و بنابراين، عوايد اوقاف بايد به آنها اختصاص يابد.» به آساني مي‌توان دريافت كه محروميت علما از عوايدشان تا چه اندازه باعث خشم آنها شد ...
مردم به اميد آنكه اختصاص يافتن عوايد اوقاف جهت مخارج لشكر باعث معافيت آنها از پرداخت مالياتهاي سنگين خواهد شد، وضع جديد را بدون اظهار اكراه پذيرفتند. درواقع مي‌توان گفت، مذهب، مانند اخلاق به آخرين درجه تنزل گراييده بود .. نادر مردم را بر آن داشت كه از علما به خرج خود نگاهداري كنند.» «379» سلطان عثماني پس از اطلاع از جلوس نادر به تخت سلطنت، بر آن شد كه پيمان صلحي با او امضا كند و از سياست مذهبي او براي پايان دادن به جنگهاي تعصب‌آميز ايران و عثماني استفاده كند. تركها حاضر شده بودند كه از ايرانيان براي زيارت مكه و ديگر اماكن متبركه هيچگونه حقوق گمركي نگيرند و براي حل مشكلات سياسي، سفيري به پايتخت ايران گسيل دارند و نماينده سياسي ايران را
______________________________
(378). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، ص 636.
(379). زندگي نادر شاه، پيشين، ص 160 (به اختصار).
ص: 443
بپذيرند، و در صورتي كه نادر سلطان عثماني را خليفه محمد بداند، پادشاه عثماني نيز حاضر است كه سلطنت نادر را به رسميت بشناسد. پس از مدتها مذاكره، در اواخر سال 1736 ميلادي (1149 ه.) عهدنامه‌اي بين طرفين منعقد شد و به موجب آن، تركها نادر را شاه ايران شناختند و تمام ايالات متصرفي را به ايران رد كردند و به ايرانيان اجازه دادند كه به زيارت مكه بروند.
«جمس فريزر» در تاريخ نادر شاه كه به همت ناصر الملك ترجمه شده است، به تفصيل از مجلس مشورتي! نادر ياد مي‌كند و در پايان مي‌نويسد: «چندي بعد از اينكه نادر شاه به سلطنت منتخب و معلوم جهانيان شد، به قزوين آمد و در آنجا رسوم تاجگذاري سلاطين ايران معمول افتاد. شمشير سلطنت به كمر بست، تاج بر سر نهاد، و به رسم معمول قسم خورد كه بر وفق شريعت مطهره فرمانروايي نمايد و ايران را از تمام دشمنهاي مملكت خود حفظ كند ...»

سياست خارجي نادر شاه‌

نادر شاه در طي 11 سال سلطنت خود (از سال 1149 تا 1160 ه.) نه تنها مناطق از كف رفته را تسخير كرد، بلكه به تصرف كشورهاي جديد نيز همت گماشت. نادر شاه براي جلب علاقه همرزمان خود يعني بزرگان فئودال چادرنشين، ناگزير بود سياست جنگي خود را تعقيب كند تا بزرگان فئودال و سران سپاه او، به قيمت نهب و غارت ملل مغلوب، غنايم كلاني به دست آورند و راه عصيان و مخالفت پيش نگيرند. نادر پس از آنكه ايل بختياري و ايلات افغاني را كه به سركشي و مخالفت برخاسته بودند، منكوب كرد، ازبكان را به دوستي خويش اميدوار ساخت و به دولت مغول كبير، كه در اين موقع در دست محمد شاه گوركاني، فرزند اورنگ‌زيب بود، اعلان جنگ كرد. نادر در سال 1151 ه. از قندهار حركت كرد و پس از عبور از معبر خيبر به شهر پيشاور دست يافت و در كنار رود سند مستقر گرديد.

حمله به هندوستان‌

در اين موقع، در دستگاه محمد شاه وحدت و يگانگي وجود نداشت و بين سران سپاه و امرا و بزرگان اختلافات فراوان وجود داشت.
مي‌گويند، نظام الملك و سعادت خان، دو تن از رجال نامدار هند، آشفتگي وضع كشور را به اطلاع نادر شاه رسانيدند و او را به تسخير هندوستان ترغيب كردند. در جنگي كه بين لشكريان نادر و قواي محمد شاه درگرفت، نادر پيروز شد و شهر دهلي به تصرف او درآمد. محمد شاه از در صلح درآمد و از دهلي به استقبال نادر شتافت. نادر نيز نصر اللّه ميرزا پسر دوم خود را به جلو او فرستاد و خود نيز چند قدم او را استقبال نمود. پس از تعارفات، نادر خطاب به محمد شاه چنين گفت: «آيا امكان دارد كه شما تا اين اندازه از امور مملكت غافل شده باشيد كه مرا مجبور كنيد به ملاقات شما بيايم. من دو سفير به دربار شما فرستادم؛ يكي از آنها برخلاف قوانين بين المللي ... در پيشاور به قتل رسيد ... وقتي وارد متصرفات شما شدم، شما هيچ شخصي را نفرستاديد كه از من بپرسد مقصود من چيست. حتي وقتي به طرف لاهور پيش رفتم و پيغام مودت‌آميزي براي شما فرستادم، جوابي دريافت نداشتم ... بدون هيچ احتياطي حل مسأله را به ضربت شمشير واگذاشتند ... حال ببينيد كه در نتيجه اقدامات قشون ظفر نمون، به چه مصائبي دچار شده‌ايد ... من مملكت شما را از شما نمي‌گيرم و فقط غرامات هنگفت اين جنگ را مطالبه
ص: 444
مي‌كنم ... و شما را در سلطنت خود باقي خواهم گذاشت.» «380»
در سال 1152 ه. شهر دهلي دستخوش نهب و غارت گرديد و محمد شاه ناچار شد 6 ميليون روپيه وجه نقد و 500 ميليون روپيه احجار قيمتي به عمال نادر تسليم كند. كوه‌نور و تخت‌طاوس جزو غنايم بود. غنايم جنگي سربازان نادر به 700 ميليون روپيه مي‌رسيد.
چون نادر از بين غنايم جنگي، سنگهاي قيمتي را به نفع خويش تصاحب نمود، سربازان ناراضي شدند.
جونس هنوي در تاريخ زندگي نادر شاه مي‌نويسد: «اشكال عمده عبارت از جمع‌آوري غنايم هنگفتي بود كه نادر به زور از محمد شاه و اتباع او گرفت ... دشوار است تصور كنيم كه اين خراجها با چه سختگيريهايي گردآوري مي‌شد و چه اندازه از مردم، خود را هلاك كردند، تا از مجازات و شكنجه رهايي يابند ... در مورد استطاعت افراد، مرتكب اشتباه فراوان مي- شدند. از آنجا كه براي ابتياع دارايي هنديها هيچ خريداري جز ايرانيها يافت نمي‌شد، هنديها تقريبا بيش از ربع بهاي آنها را دريافت نمي‌داشتند، در نتيجه بسياري از آنها اموال و خانواده خود را در اختيار ايرانيها گذاشتند و به اكبرآباد گريختند ... در اين ضمن تمام متمولان شهر مجبور شدند كه با خط خود اقرار كنند كه چه مقدار پول و اشياي مختلف در اختيار دارند و اگر بعدا معلوم شود كه چيزي را پنهان كرده‌اند به سختترين مجازاتها برسند. در اين جريانات، سوءظن به عنوان دليل به شمار مي‌آمد.
هيأتي كه مأمور گردآوري اموال شده بود هر بامداد از طلوع خورشيد تا غروب مي- نشست ... سرانجام در اواسط ماه آوريل 1739 (1152 ه.) مبلغ چهار كرور روپيه از بازرگانان و مردم ديگر به زور اخذ شد. در خزينه‌هاي سلطنتي سه كرور روپيه به دست آمد ولي در سردابهاي پنهاني، كه ضمن سلطنت پادشاهان پيشين ساخته شده بود، نفايس بسيار ديگر پيدا شد. در اينجا نبايد از ذكر تخت‌طاووس غافل بمانيم كه پوشيده از جواهر بود و ارزش هنگفتي داشت. تمام غنايمي كه به دست آمد، به مقدار زير تخمين زده مي‌شود: جواهراتي كه از محمد شاه و بزرگان هند گرفته شد 15 كرور روپيه، تخت‌طاووس با 9 تخت ديگر و همچنين مقداري اسلحه و ظروف مزين به جواهرات گرانبها 9 كرور روپيه، ظروف و مسكوك طلا و نقره كه نادر آنها را ذوب كرد و به صورت شمش درآورد، 30 كرور روپيه، مصنوعات گرانبهاي مختلف 2 كرور روپيه، توپ و ذخاير نظامي و لوازم گرانبها 4 كرور روپيه.» «381»
«نادر گذشته از جواهرات و طلا و نقره‌هايي كه ذكر كرديم، سيصد زنجير فيل و دو هزار اسب و به همان اندازه شتر با خود به ايران برد و غنايم جنگي را بر آنها بار كرد ...
تخمين زده مي‌شود كه در اثر سوختن خانه‌ها و ويران شدن كشتزارها نزديك 20 كرور روپيه زيان وارد آمد. بنابراين، مي‌توان حساب كرد كه ارتش ايران بيش از 120 ميليون ليره به هنديها ضرر زد. اما در مورد كساني كه در اين واقعه غم‌انگيز كشته شدند شماره آنها به 200 هزار نفر مي‌رسد. از اين عده چهل هزار نفر در جنگ كرنال و روزهاي بعد از آن كشته
______________________________
(380). همان، ص 208 (به اختصار).
(381). همان، ص 229 به بعد (به اختصار).
ص: 445
شدند و 110 هزار نفر در قتل‌عام دهلي از ميان رفتند و پنجاه هزار نفر در دهكده‌ها در اثر قحطي جان سپردند.» «382»
هنوي، بازرگان انگليسي، ارزش غنايم را 87 ميليون ليره تخمين مي‌زند و كمترين تخمين، 30 ميليون ليره است. در هر صورت، اين مبلغ بينهايت زياد بود. اگر نادر شاه آن را به مصرف ارتش خود و كارهاي عام المنفعه رسانيده بود، باعث ترقي و پيشرفت ايران فقير مي‌شد.
اما اين ثروت او را به يك شخص خسيس و لئيم تبديل كرد و كشور ايران هرگز از اين ثروت هنگفت و گنج عظيم در مدت زندگي او استفاده نكرد و پس از مرگش نيز اين گنج پراكنده شد و از دست رفت. «383»
ساكس در تاريخ خود مي‌نويسد كه مظالم نادر در هندوستان به حدي بود كه حتي «امروز در بازار دهلي «نادر شاهي» به معني قتل‌عام استعمال مي‌شود.» «384»

علت قتل‌عام دهلي‌

در جريان فتح هندوستان، هيچ حادثه‌اي اسف‌انگيزتر از نهب و غارت دهلي نبود. پس از آنكه عده‌اي فرصت‌طلب در شهر شايع كردند كه نادر شاه به قتل رسيده، عده‌اي از سواران ايراني به قتل رسيدند. نادر از ديدن اجساد سربازان خود خشمگين شد و حكم قتل‌عام را صادر كرد. «سربازان ايراني در شهر پراكنده شدند و درهاي خانه‌ها و قصرها را شكستند و با خشم و غضب فراوان، تمام اهالي را بدون در نظر گرفتن زن و مرد يا خردي و بزرگي از دم شمشير گذرانيدند.» «385» بالاخره در اثر مساعي سربلند خان و نظام الملك، قتل‌عام متوقف شد و نادر فرمان احضار سربازان را صادر كرد. «اين قتل‌عام از ساعت 8 صبح تا سه بعد از ظهر ادامه يافت. در طي آن چهارصد نفر از ايرانيها و در حدود 110 هزار تن از هنديها به قتل رسيدند. تمام جواهرفروشها و زرگرها غارت شدند ... كساني كه به شرافت خويش پايبند بودند زنان خود را به قتل رسانيده و سپس خود را كشته بودند ... وحشت و نوميدي چنان بر مردم مستولي شده بود كه در حدود ده هزار تن از زنان مجبور شدند خود را در چاه بيندازند.» «386» مقدار غنايمي كه سربازان نادر به- دست آوردند، هنگفت بود.
پس از فتح هندوستان نادر براي تسخير سند به تجهيز قوا پرداخت و در سال 1153 ه.
خان‌نشينهاي بخارا و خيوه را مجبور به تسليم نمود و پس از تسخير خيوه (خوارزم) سي هزار اسير ايراني را آزاد كرد و به اسراي روسي اجازه داد به وطن خود بازگردند.

آخرين سالهاي حكومت نادري‌

پس از فتح خوارزم، نادر به سوي خان‌نشينهاي داغستان لشكر كشيد، ولي در اين لشكركشي طرفي نبست و عده كثيري از سربازان او در نتيجه شدت سرما و گرسنگي جان سپردند. بعد از اين سفر، نادر
______________________________
(382). همان، ص 240 به بعد (به اختصار).
(383). سرپرسي سايكس، تاريخ ايران، ترجمه فخر داعي، ص 378.
(384). همان، ص 879.
(385 و 386). زندگي نادر شاه، پيشين، ص 216 به بعد.
ص: 446
از شيروان به مازندران آمد. در جنگل سوادكوه دو نفر به او تيراندازي كردند و به دست و گردن او صدمه رسانيدند. نادر از اين پيش‌آمد، خشمگين شد، چون به تهران آمد در نتيجه بدگماني كه به رضا قلي ميرزا داشت، دستور داد آن جوان را كور كنند.
دكتر لاكهارت مي‌نويسد: «اگر اين تير كاري مي‌شد و نادر را از پا درمي‌آورد، هم شهرت نيك نادر بي‌لكه مي‌ماند و هم به ايرانيان آنقدر صدمه نمي‌رسيد؛ چون پس از اين حادثه حال نادر بكلي تغيير يافت، به قسمي كه فرزند ارشد خود را در نتيجه سوءظن كور كرد و در اثر اين حادثه، ديوانه‌وار به جان مردم افتاد.» «387»

گفتگوي نادر با فرزند خود

«پس از واقعه سوءقصد به جان نادر، وي خطاب به كساني كه در جستجوي گناهكار بودند چنين گفت: «كسي كه جرأت كرده است مرا بكشد بايد مرد دليري باشد و از لحاظ شجاعت به پاي من برسد.» پس از مدتي، همه دانستند كه محرك ضارب كسي غير از رضا قلي ميرزا نبوده است. هنگامي كه او را به حضور پدر آوردند، نادر از وي خواست كه درباره جرم خود بينديشد و پوزش بخواهد و قول دهد كه از او اطاعت كند؛ آنگاه بدو گفت: «من هم فرمانده و هم پادشاه و هم دوست و هم پدر توام؛ فكر كن كه وظيفه تو نسبت به من از اين جهات تا چه اندازه است و من از تو چه انتظاراتي دارم؛ جان تو اگرچه در دست من است ولي نمي‌خواهم كه كشته شوي، زنده بمان و شاد باش وقتي كه عمر طبيعي من به آخر رسيد تو پادشاه خواهي شد.» سپس به چند تن از افسران خود دستور داد كه فرزند را ترغيب به توبه‌كردن كنند، ولي رضا قلي ميرزا حاضر به اين كار نشد و مصرانه گفت با آنكه عليه جان پادشاه توطئه چيده است ولي مرتكب كار خطايي نشده است و حتي در برابر نادر به وي گفت: «تو آدم ظالمي هستي و بايد كشته شوي. آخرين كاري كه مي‌تواني با من بكني اين است كه مرا بكشي.» نادر در ميان غضب و ترحم پاسخ داد «نه، نمي‌خواهم تو را بكشم ولي كاري مي‌كنم كه براي ساير شاهزاده‌هاي دنيا درس عبرتي باشد.
اين است كه چشمهايت را بيرون مي‌آورم.» رضا قلي ميرزا با خشونتي كه مخصوص او بود گفت:
«چشمهايم را بيرون بياور و توي ... زنت بگذار (رضا قلي 8 سال داشت كه مادرش مرده بود بنابراين اشاره رضا قلي ميرزا به يكي از زنان محبوب نادر است.) بدين ترتيب، نادر به ضرورت مجبور شد فرزند دلبند خود را كور و او را از جانشيني خود محروم كند ... چندي بعد نادر فرزند را به حضور خواست و با شفقتي پدرانه جوياي احوال او شد. رضا قلي ميرزا كه هيچگونه احساسي درخور فرزندي نداشت و بدبختي از گستاخي او كاسته بود، پاسخ داد: «تو مرا كور نكردي بلكه چشم ايران را بيرون آوردي. روزگار عاقبت اين كار را نشان خواهد داد.» جالب توجه است كه نادر پس از اين جريانات ديگر اجازه نداد كه فرزندش زني ديگر بگيرد و از آن به بعد او را از نظر دور نداشت.» «388»
بعد از مدتي نادر از كرده پشيمان شد و گفت كساني را كه در موقع كور كردن رضا قلي ميرزا حضور داشتند و شفاعت نكردند، از دم شمشير بگذرانند.
______________________________
(387). همان، ص 216 به بعد.
(388). همان، ص 255 به بعد (به اختصار).
ص: 447
پس از اين وقايع، نادر چندبار با دولت عثماني دست‌وپنجه نرم كرد و بالاخره در سال 1159 ه. مرز بين ايران و تركيه به صورت سابق درآمد. سياست جنگي نادر از سال 1153 به بعد، چندان مقرون به موفقيت نبود. كوشش نادر براي ساختن ناوگاني در بحر خزر به دست «التون» نماينده شركت تجارتي انگلستان، با اينكه به نتيجه نرسيد، موجب نگراني دولت روسيه گرديد.

سياست داخلي و وضع اقتصادي ايران در عهد نادر شاه‌

اشاره

فعاليتهاي نادر در راه طرد افاغنه، مورد علاقه و پشتيباني مردم بود ولي پس از آنكه نادر در دشت مغان به وسيله عمال و نمايندگان خود، مقدمات سلطنت موروثي را براي خود و خانواده خويش فراهم ساخت و آراء و نظريات مذهبي جديدي را به زور به مردم تحميل كرد و با مطالبه مالياتهاي سنگين از مردم به كشورگشايي پرداخت و با اين اقدامات مانع فعاليت مستمر اقتصادي در سراسر كشور گرديد، اندك‌اندك عدم رضايت عمومي از حكومت نادر آشكار گرديد.
«كشورگشايي نادر، با غارت كشورهاي مسخره توأم بود، ولي مردم ايران را توانگر و ثروتمند نمي‌ساخت. در عهد نادر شاه، اعتلا و ترقي نيروهاي توليدي، كه در عهد شاه عباس اول و نخستين جانشينان او مشاهده مي‌گرديد، ديده نمي‌شود، نادر پس از آنكه غرامت جنگي هنگفتي از دولت مغولان كبير دريافت داشت، ماليات سه ساله را به اتباع كشور خويش بخشيد.
بخشي از گنجهايي كه از هند به دست آمده بود براي احتياجات نظامي مصرف شد و بخشي نيز در خزانه مخصوص نادر در كلات محفوظ بود و براي احياي نيروهاي توليدي ايران از آن استفاده نمي‌شد. نادر كه به پول احتياج داشت و از لشكركشي به داغستان طرفي نبسته و وجوه ضروري را به دست نياورده بود، تسهيلاتي را كه در سال 1156 ه. براي رعايا با بخشيدن ماليات سه ساله قائل شده بود، لغو كرد و فرمان داد كه ماليات آن سه سال را بيكبار وصول كنند. وصول مالياتها با شكنجه و آزار و غارت رعايا توأم بود. به گفته «محمد كاظم»، چشم و زبان كساني را كه ماليات نمي‌پرداختند درمي‌آوردند و هركس كه مردم را به شورش تحريك مي‌كرد، گوش و بيني و زبان او را قطع مي‌كردند و تمام اموالش نيز ضبط مي‌شد. بنا به گفته همان مؤلف، در بعضي نواحي «هركس مبلغ مقرر را نمي‌پرداخت زن و كودكانش را به فرنگيان و بازرگانان هندي مي‌فروختند.»
علمداران و مأموران وصول صفويه حتي در عهد شاه سلطان حسين نيز بيرحمي و قساوت را به اين پايه نرسانيده بودند. ناقص كردن اعضاي بدن و به بردگي فروختن اشخاص به خاطر عدم پرداخت ماليات، نقض صريح موازين شرع اسلام بود. باز به گفته محمد كاظم در ظرف اين دو سه سال از 200 تا 300 هزار نفر از رعايا را به خاطر پرداخت نكردن ماليات معلول كرده يا به زندان افكندند. گذشته از اين، از سال 1744 م. (1157 ه.) مالياتها سخت افزايش يافت. مثلا ناحيه خوي كه پيشتر ساليانه سه هزار تومان مي‌پرداخت مي‌بايست يكصد هزار تومان بپردازد. مردم آن ناحيه قادر نبودند اين مبلغ را بپردازند و شورش كردند. به گفته «هانوي» درآمد ساليانه دولت معظم نادر شاه به 2950 هزار تومان بالغ مي‌گشت، ولي اگر سقوط ارزش
ص: 448
پول را در نظر بگيريم، اين مبلغ دوبار كمتر از درآمد ساليانه آخرين سلاطين صفوي بوده است.
در نيمه دوم سال 1156 ه. در بسياري از نواحي، قيام و شورش آغاز گرديد. سياحان اروپايي خاطرنشان كرده‌اند كه در پايان دوره سلطنت نادر شاه همه‌جا آثار ويراني، انحطاط كشاورزي و صنايع و حرف و خالي بودن شهرها به چشم مي‌خورده. شهر اصفهان خراب و ويران و تقريبا خالي از سكنه شده بود. نادر شاه با تجار انگليسي نزديك شده بود ... در رشت و مشهد تجارتخانه‌هاي انگليسي تأسيس شد. فعاليت تجار انگليسي و «التون» ماجراجو اقدامات متقابل دولت روسيه را برانگيخت و در نتيجه صادرات ابريشم ايران از طريق بحر خزر و ولگا به يك‌چهارم تقليل يافت.
نمي‌توان گفت كه دولت نادر شاه بكلي در انديشه احياي نيروهاي توليدي ايران نبود. در بعضي از نواحي ايران و بخصوص در بخشهاي خاوري آن، كارهاي ساختماني جريان داشت و مؤسسات آبياري احياء مي‌شد؛ از آنجمله بند سلطان بر رود مرغاب ترميم و احياء شد و برخي شهرها و نقاطي كه از سكنه خالي شده بود مجددا مسكون گشت؛ به اين معني كه مردم شهر و روستا و افراد چادرنشين را به اجبار از محل ايشان كوچانده به سكونت در آن شهرها و قراء مجبور مي‌كردند، ولي كارهاي ساختماني بينظم و نامستمر و غالبا از لحاظ فني ناقص بوده است، و دقت كافي نمي‌شد و در بسياري از موارد به منظور تظاهر و شهرت نام نادر شاه انجام مي‌گرفت. گذشته از همه اينها اين ساختمانها با استفاده از كار اجباري و بدون مزد و به دست رعايايي كه فقير و ناتوان گشته و ديگر طاقت اين كوشش اضافي بيمزد را نداشتند، به عمل مي‌آمد. بعضي از اين ساختمانها براي جنگهاي نادر شاه ضرورت داشت و از لحاظ احياي اقتصاد ايران كمترين فايده‌اي بدان متصور نبود. مثلا در بوشهر واقع بر كرانه خليج‌فارس كارخانه توپ- ريزي ساخته شده بود و در نزديك آمل مازندران، كارخانه آهن‌ريزي كه گلوله توپ توليد مي‌كرد.
چوب و الوار ساختماني از مازندران به وسيله رعايايي كه مزدي در برابر كار خود دريافت نمي‌داشتند و از نقاط مختلف ايران گرد آمده بودند، به كرانه خليج‌فارس حمل مي‌شد.
نادر شاه به كمك همين رعاياي بيمزد و مواجب، بر يكي از قله‌هاي غيرقابل وصول خراسان، قلعه كلات، كاخ و خزانه‌اي براي خويش بنا كرد. صفحات مرمر را كه هريك 50 خروار وزن داشت، روستاييان آذربايجان بر سبيل بيغار به آنجا حمل كردند. كار اجباري و مهاجرتهاي زوركي بيش‌ازپيش، رعايا و چادرنشينان را فقير ساخت. بدين‌سبب، اقداماتي كه نادر شاه براي ترميم خرابيها و احياي اقتصاد كشور به عمل مي‌آورد، نتايج مثبت نمي‌داد.
نادر شاه مي‌كوشيد سياست مركزيت امور را تعقيب كند، ولي اگر چنين سياستي در عهد شاه عباس اول و جانشينان نزديك او (كه اقتصاد كشور در حال ترقي بود) نتايجي به بار آورد، در عهد نادر شاه و دوران ويراني و خرابي شديدي كه سراسر كشور را فراگرفته بود ...
عبث و بيهوده بود. نادر شاه مي‌كوشيد به منظور تحكيم قدرت مركزي مقدار اراضي دولتي را افزايش دهد. وي قسمت اعظم اراضي وقف را به ارزش يك ميليون تومان ضبط كرد و از يورتهاي متعلق به بعضي ايالات چادرنشين قزلباش و بويژه ايل قاجار كاست. هدف اين اقدامات
ص: 449
تعديل نفوذ صاحبان پيشين اين اراضي، يعني روحانيون شيعه و فئودالهاي چادرنشين قزلباش كه به سلاله مخلوع وفادار بودند، بود. ولي در عين حال، اين اقدامات موجب خشم و غضب آن دستجات ذي‌نفوذ طبقه فئودال گشت. نادر به رسم موروثي بودن مقام بيگلربگان نيز دست‌اندازي نمود و كوشيد تا به‌جاي اهداي تيول به مأموران عاليمقام لشكري و كشوري، مواجب نقدي به ايشان بپردازد. مجموع اين اقدامات موجب شد كه اكثر فئودالهاي ايران نيز از سياست داخلي نادر شاه شديدا ناراضي گردند ... نادر كه از اين وضع اطلاع داشت، كوشيد تا به فئودالهاي چادرنشين نواحي شرقي و بزرگان چادرنشين تركمن و افغان و ازبك تكيه كند. اين بزرگان در جريان لشكركشي به هندوستان سخت ثروتمند شده بودند. بدين سبب نادر شاه در ايالات شرقي، اقامت گزيد و پايتخت خويش را از شهر خراب و فقير اصفهان به مشهد منتقل كرد. در نزديكي مشهد آشيانه كوهستاني و پناهگاه شاه يعني قلعه كلات قرار داشت.
از آنجايي كه روابط و علايق اقتصادي و نژادي و ملي فيما بين بخشهاي مختلف دولت معظم نادر شاه سست بود، و كشور وي مجموعه‌اي ناجور از قبايل و اقوامي بود كه فقط بر- اثر كشورگشايي متحد شده بودند، ممكن نبود اركان دولت وي با چنين وضعي استوار باشد.
حكومت مركزي فقط با استقرار رژيم ارعاب و ترور مي‌توانست وحدت چنين كشوري را حفظ كند. بدين‌سبب سياست مركزيت‌طلبي نادر شاه از هرگونه جوانب ترقيخواهانه عاري بود.» «389»
نادر به اجراي حق و عدالت، توجه نداشت و حقوق و آزاديهاي فردي و اجتماعي مردم را به چيزي نمي‌گرفت. او در كار سلحشوري استاد بود، ولي از لحاظ سياست و مملكتداري يكي از ضعيفترين سلاطين ايران است. وي پس از طرد افاغنه، پيروزمندانه وارد اصفهان شد.
«سربازي به يكي از زنان اشراف تجاوز كرد. شوهر آن زن، به نزد نادر شكايت برد كه پس از اين ننگ ديگر نمي‌تواند زنده بماند. نادر در جواب گفت: «آري نمي‌تواني زنده بماني» و سپس بيدرنگ فرمان داد كه او را خفه كنند. آنگاه رفتار خود را در نزد افسران توجيه كرد و گفت:
«ترديدي ندارم كه شما مرا آدم بسيار ظالمي مي‌دانيد كه حرف آن مرد را تكرار كردم، ولي در چنين مواقعي، چه مي‌توانم بكنم؟ جلو يك لشكر فاتح را هميشه نمي‌توان گرفت. اگر به داد اين مرد رسيده بودم، صدها نفر ديگر چنان شكايتي مي‌كردند و وقت من به‌جاي آنكه صرف شكست دادن دشمنان مملكت شود، مصروف تنبيه سربازانم مي‌شد.» ... نادر بعضي از بدكاران را بدون مجازات عفو مي‌كرد ولي كساني را كه به او طعنه مي‌زدند نمي‌بخشيد. در آرامگاهي كه نادر براي خود در مشهد ساخت شخصي در پنهاني نوشته بود: «اي نادر شهرت تو عالم را گرفت، نام تو بسيار مشهور است ولي جايت خالي است.» براي كشف نويسنده اين كلمات، جستجوي دقيقي صورت گرفت و معلوم شد كه طبعا شخص باسوادي آن را نوشته است و بسياري از ملاها به محاكمه كشانده شدند و حتي براي آنكه بعضي از آنان را مجبور به اعتراف كنند، آنقدر آنها را شلاق زدند كه جان سپردند. شخصي در اصفهان با اشاره به ترقي نادر گفته بود: «فواره چون بلند شود، سرنگون شود.» از آنجا كه نادر توسط كساني كه به منزله آلات بيدادگري او بودند از
______________________________
(389). تاريخ ايران از دوران باستان تا پايان سده هجدهم، پيشين، ص 639 به بعد (به اختصار).
ص: 450
كوچكترين واقعه آگاهي مي‌يافت، اين مرد جان خود را بر سر بذله‌گويي خود گذاشت. هيچ‌يك از پادشاهان ايران به اندازه نادر، مجرمين را به انواع و اقسام زجر و آزار و از راه بلهوسي به قتل نرسانده است ... وقتي فرمان داد كه دندانهاي مردي را فقط به خاطر آنكه كج بيرون آمده بودند، بيرون بكشند! مي‌گويند دستور داد شاهوردي بيگ را كتك مفصلي بزنند تا او مأموريت خود را خوب به ياد داشته باشد. در اين قضيه نوعي شوخي آميخته به وحشيگري ديده مي‌شود ... نادر در ايام نوروز، حكام ايالات را نزد خود فرامي‌خواند و پس از سؤالي چند مي‌گفت: «چقدر از پول من خورده‌ايد و اين پولها در دست كيست؟» پس از اين سؤالات براي آنكه آنها را مجبور به اعتراف يا تهمت زدن به متمولان كند، آنان را به چوب فلك مي‌بست. غالبا اتفاق مي‌افتاد كه اين حكام، يا براي اجتناب از تنبيه بدني يا به اميد بازيافتن حكومت خود، فهرستي دروغين از طلبكاران خويش تهيه مي‌كردند ... نتيجه اين اظهارات اين مي‌شد كه نادر فرماني صادر مي‌كرد و دستور مي‌داد كه آن مبالغ و آن اموال را با شدت هرچه تمامتر مطالبه كنند ... اگر اين بدهكاران فرضي، پس از تنبيه شدن قادر به پرداخت پول نبودند، نادر دستور مي‌داد كه معادل آن را از همان ايالت جمع‌آوري كنند ... نادر مايل بود مردم در فقر و فاقه زندگي كنند، زيرا اين وضع، مانع از آن مي‌شد كه آنان سر به شورش بردارند يا شورش آنها به نتيجه برسد.
بهترين دليل براي توجيه رفتار بدش، كه ايران را به خاك‌وخون كشيد، همين است. بيشك، فقر وفاقه مانع از آن بود كه مردم به فكر شورش بيفتند و به همين مناسبت، غالبا اقدامات آنها عليه نادر بي‌اثر مي‌ماند ... افسران عاليمقام نادر كه از حسادت و سوءظن شديد او باخبر بودند نه تنها با خارجيها بلكه با يكديگر جز در روز سخن نمي‌گفتند تا تصور نشود كه مشغول توطئه عليه پادشاهند. نادر باك نداشت بگويد كه از نارضايي آنها آگاه است ... روزي تيري به چادر او خورد، به اين تير هجونامه‌اي بسته و او را به ظلم و نداشتن مذهب متهم كرده از وي پرسيده بودند كه آيا خدا يا شيطان يا ظالم يا پادشاه يا پيغمبر است. اگر خداست از وي استرحام مي‌كنند، اگر پادشاه است از او مي‌خواهند كه شفقت نشان بدهد، اگر پيغمبر است مأموريت خود را ثابت كند. نادر پس از اطلاع بر اين نامه با خونسردي گفت: «من نه خدا و نه شيطان و نه ظالم و نه پيغمبرم بلكه از طرف خدا براي تنبيه نسل ظالمي آمده‌ام.» اين پاسخ را نوشتند و نسخه‌هايي از آن را به هجونامه ملحق كردند و بر روي تپه‌اي در اردوگاه در جلو سربازان گذاشتند ...
موقعيت نادر، در نتيجه وجود عده زيادي جاسوس و خبرچين در اطراف و اكناف كشور، تثبيت مي‌شد. مأموران و نمايندگان خصوصي او، كه نسبت به يكديگر بدگمان بودند، هر خبر و يا قصد پنهاني را كه ممكن بود به زيان او تمام شود، به وي مي‌رسانيدند ... نادر بيهوده به چيزي اعتماد نمي‌كرد و به خطري كه قابل اجتناب بود، تن درنمي‌داد. در جنگ هميشه نيرنگ را بهتر از زورآزمايي مي‌دانست. حركت او هميشه سريع بود، و پيشرفت او چنان غيرمنظم و مخالف اصول عادي جنگ بود كه دشمنان به حيرت مي‌افتادند. در ايام قدرت و گاهي در صورت ضرورت، از باروبنه جلوتر مي‌رفت و مانند سربازي عادي متحمل هرگونه سختي و مشقتي مي‌شد ... و در نقاطي به دشمن حمله مي‌كرد كه كمتر قادر به دفاع بودند. در قضاياي
ص: 451
مهم، تصميمات او به اندازه‌اي سريع و مافوق فهم عادي بود كه معلوم نمي‌شد آيا آنها نتيجه داوري درست يا بيباكي كوركورانه است.» «390»
چنانكه ديديم، نادر و همكاران و فرزندان او اغلب نزديك‌بين، جاه‌طلب، و طماع بودند و كمتر در انديشه مصالح كشاورزان، پيشه‌وران و ديگر طبقات اجتماعي بودند.
در همان ايامي كه نادر چون بلايي بر سر ملت هند نازل شده بود «رضا قلي ميرزا نايب السلطنه، در نتيجه ظلم و ستم و غصب مال مردم، در مدت كوتاهي حس تنفر خلق را برانگيخت. وي براي آنكه طمع خود را سيراب كند، به بهانه تجارت، انحصار خريدوفروش ابريشم خام را مستبدانه به خود اختصاص داد و صاحبان كارگاهها را مجبور كرد كه آن را به بهايي كه مايل بود، بخرند. آنگاه با غرور و نخوت، نامه‌اي به پدر خود نوشت و بدو اطلاع داد كه بدون ضرر رسانيدن به كسي مبالغ گزافي نفع برده است. نادر ... از او خواست كه توضيح بيشتري بدهد، رضا قلي ميرزا در پاسخ گفت كه چون به تجارت پرداخته است آن مبالغ را در نتيجه تجارت به دست آورده است و گواهينامه‌اي نيز ارائه داد (اين گواهينامه كه حاكي از رفتار منصفانه و عادلانه او بود، به تصديق بازرگانان به ثبت رسيده بود ولي در حقيقت رضا قلي ميرزا آن را بر اثر زور و فشار و به وسيله نماينده عمده خود حاجي صادق به دست آورده بود).
نادر كه شخص زودباوري نبود، عواقب ناگوار چنين رفتاري را به او تذكر داد و بدو نوشت كه اگر علاقه شديدي به تجارت دارد مي‌تواند از شيلات استفاده كند ... بدون آنكه به دارايي كسي آسيب برساند يا برخلاف مصالح بازرگانان ... اقدامي كند. روي‌هم‌رفته نادر چنان از رفتار فرزند ناراضي بود كه فرماني صادر كرد و تمام حكام و قضات را در مقام خود تا بازگشت از هند باقي گذاشت. اين كار كه به منزله سرزنش اهانت‌آميزي بود، چنان در رضا قلي- ميرزا اثر كرد كه او را به عصيان برانگيخت.